یک نفر
بالاخره یک روز، در لحظاتی که گمان میکنی سخت ترین لحظات عمرت هست و بابت تمام اتفاقات زندگیت دنیا را بدهکار خودت میدانی، یکهو یک نفر سر وکله اش پیدا میشود تا به تو ثابت کند، تمام دنیا هم میتوانند طلبکار تو شوند وقتی او را داری... چنان غرق میشوی که گاهی فراموشت میشود که سکوت کنی و دلت میخواهد پیش همه از داشتن یکی فریاد بزنی اما میترسی حتی داشته هات را داد بزنی... از بس هربار که از شادی های داشتنت حرفی به میان آوردی از دستشان دادی، از بس دنیا را بخل بعضی آدم ها گرفته است، از بس شادیت سبب شادمانی دیگران نشد... به عکس خودت که در شادی های دیگران هربار بغلشان کردی و تبریک گفتی و پابه پاشان شادمانی کردی.. اما نوبت خودت که میشود همه تنها شریک غم هایت میشوند، اگر شاد باشی آنقدر سوال میپرسند که یادت میرود اصلا شادی را...گاهی یک نفر می آید که دلت میخواهد بتوانی داشتنش را انقدر داد بزنی که دیگر هیچکس به خودش اجازه ندهد حتی حسادت کند...