نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

نوبتی هم باشد نوبت نوشتن کوله پشتی 94 است. سالی که گذشت سالی پرماجرا بود، اولین سال کاری و بالطبع ماجراهای کار و موفقیت ها و شکست هایی که از من آدم دیگری ساخت،  هدف هایی که جلوی چشمم تک تک پرپر شدند و فکر کردم فراموش شدند اما یک جا به من ثابتشد که همچنان رویاهایم را باور دارم. امسال یاد گرفتم  باورها، اعتماد، ایمان و رویاهای هیچ آدمی را دست کم نگیرم و سعی کنم همیشه جوری رفتار کنم که مراقب غرور.، احساسات و عزت نفس دیگر آدم ها باشم. فهمیدم حسم هرگز به من دروغ نمیگوید اما یک جاهایی این خودم هستم که به خودم دروغ های غیرقابل باور گفته ام و خودم را گول زده ام، یاد گرفتم که مهربانی، صداقت، سادگی اگرچه در ظاهر برخورد با آدم ها محکوم باشد، اما در باطن، آن جا که باید در برخورد با آدم هایی که به تو انسانیت را یاد میدهند، به تو ثابت میشود که بهترین خصوصیات اخلاقی هر آدمی می تواند باشد، امسال سکوت را به معنای واقعی کلمه تجربه کردم و فهمیدم سکوت مادر فریادهاست برای آدم هایی که بخواهند صدایت را بشنوند، لزومی ندارد همیشه حرف بزنی. آدم های امسال اگر چه خیلی هاشان عزیز بودند و عزیزتر شدند، خیلی هاشان را از قلبم دوست دارم اما خیلی هاشان راهم با خودم به سال بعد نمیبرم. من خیلی چیزها را در نود و چار جا میگذارم، خیلی رنج ها را، دل گرفتن ها و بغض هایش را، نگرانی ها و اضطراب هایش را، تکه ای از وجودم را که پراز نود و چار لعنتی شد را همین جا، جا میگذارم و به سال بعد میروم. دلم میخواهد آنقدر از نود وپنج استقبال گرم کنم که نتواند با من نامهربانی کند. 

پ.ن: از الان اعلام میکنمم از هرگونه اتفاق خوشایند، هدیه، سوپرایز، اسباب شادیم از سمت خودم و دوستانم استقبال خواهم نمود.


پ.ن1: از اون دوستی که تولدم رو خیلی شیک و قشنگ و سوپرایزطور دوهفته زودتر تبریک گفت تشکرفراوان دارم 

پ.ن3: دوسال پیش به همت دوستان وبلاگ نویس رسم بر آن شد که همه سال خودمان را مرور کنیم و از شکست ها موفقیت ها و غم ها و شادی هامان بگوییم. هرچند رسمی بود که انگار رها شد به حال خودش اما من همچنان می نویسم.


بیست و نهم اسفند ماه نودوچهار

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 19 March 16 ، 13:36
notenevis ...

بهار نه برای من تنها آغاز یک سال نو است، نه فقط روزیست که نوروز شده، بلکه موسم میلادم هست، میلادی پرشکوفه که در سیزدهمین روز از اولین ماه سال سرآغاز تمام حس های خوب دنیا میشود برایم. همیشه بهار برایم حال و هوایش خاص بوده و هست، پر از احساسی که هنوز هم بعد از این همه سال دلیلی برایش یافت نمیکنم جز یک آغاز دوباره، جز هم زمانی تولدم با تولد دوباره طبیعت. همین است که به عنوان دختری بهاری میتوانم ساعت ها خیره به تک تک اجزای طبیعت بمانم، موج های دریا را بنگرم، سبزی جنگل را تماشا کنم و از دیدت شبنم روی برگ درختان، کفشدوزک های کوچک و از لمس قطرات باران بهاری روی پوست صورتم لذت ببرم و تمام احساسم را در ظرف زمان بریزم و گاهی آنقدر لبریزش کنم که زمان کم بیاید... برای من بهار یعنی اغازی نو، یعنی زندگی تازه، یعنی حیاتی دوباره برای خیال پردازی های نو. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 March 16 ، 20:37
notenevis ...

بچگی ها از تاریکی می ترسیدم، نه که تاریکی ترس داشته باشد، من اما وهم و خیال برم میداشت که تمام دزدان عالم در تاریکی پیدا میشوند، یا حتی تمام جانوران موذی تنها در تاریکی خانه دارند، یا گاهی حتی در خواب های بچگیم اتاقی پراز جانوران موذی میدیدم یا دزدی که از دیوار خانه بالا آمده و دارد در حیاط سرک می کشد، بزرگتر که شدم اما از دوری ترسیدم، از این که یک روز بخواهم آدم های نزدیک دور و برم را کمتر ببینم،بعدترش از عدم موفقیت تحصیلی و عقب افتادن از گروه همسالان،  بعد از دوست داشته نشدن و بعد از روبرو شدن با دنیای عجیب و غریب و آدم ها، روز به روز یک ترس به ترس هایم اضافه شد و کم کم چوب خط ترس پر شد و هربار اما به اجبار یا حتی به اختیار با ترس هایم روبرو شدم، بچه تر که بودم به کمک بزرگترها، بعدترها با حمایتشان و کم کم آموختم که خودم به هرسختی هم باشد از پسش بر می آیم و با همه شان میتوانم مقابله کنم. آدمی همین است، یک روز چشم باز میکند و می بیند دیگر از ترسیدن هم ترسی ندارد، یعنی به واقع می بیند چاره ای ندارد، باید بلند شود، دست خودش را بگیرد خودش را هل بدهد میان تمام ترس هایی که تا دیروز مثل خوره به جان زندگیش افتاده بود و امروز با آن روبرو شد و حل شد و دیگر نترسید که نترسید...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 March 16 ، 17:05
notenevis ...

آدم ها را از طرز بیانشان، لحن حرف زدنشان، نحوه ادا کردن کلماتشان میشود کم و بیش شناخت. حتی گاهی میشود طرز تفکر افراد را میشود از حرف زدنشان تشخیص داد، انگار آینه مصورشان نه در چهره شان که در کلامشان باشد...واقعا که حق با سعدی هست که میگه " تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد."

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 March 16 ، 05:20
notenevis ...

سال 94 که شد با خودم عهد کردم که پرشور شروعش کنم، قوی تر و محکم تر از هر سال دیگری، با خودم فکر کردم که اگر سال نکویی هم نباشد و اتفاق مثبتی در آن  نیافتد، اما در حالتی خنثی لااقل جلو برود و بدی ها از آن زدوده شود، از اتفاقات خوب علمیش و پذیرش چند مقاله ژورنالی isi و مقالات داخلی و موفقیت ها و پیشرفت های کاری که بگذریم، از آغاز و اتمام برخی رفاقت هایی که  برایم نقطه عطف زندگیم بودند که بگذریم، در 94 اما چیزهایی را از دست دادم و در ازایش چیزی بدست نیاوردم که در آخرین روزهایش حس میکنم همچنان سایه اش در زندگیم سنگین است. روزهایی که آنقدر خندیدم که دلم درد گرفت و اما شبش آنقدر بغضم اشک شد و باریدم که ابر بهار پیشش لنگ می اندازد... مواجه شدن با چیزهایی که گمان میکنی در دنیای آدمی راهی ندارد، غمی که لحظه هایت را به دنبال ثانیه ها پشت سرهم غمگین میکند، دل شکستن هایی که وقت مواجه شدنش گنگ شده ای، من نتوانستم از خودم دفاع کنم وقت هایی که در ازای صداقت، سادگی، مهربانی تنها دروغ، دورنگی، ریا و ناملایمتی دیدم و مجبور شدم لبخند بزنم... آنقدر بخندم که کسی غم درونم را نفهمد... غولی که تنهاییم را به رخم کشید، آدم هایی که خواستند به اجبار،  چه میدانم حس تکلیف، یا تصمیم خانواده شان دلم را از آن خودشان کنند، خلوتم را دونفره کنند و اما گند زدند، به باورهایم، به اعتمادم،  به همه آن چیزهایی که روزی از ته دلم باورشان داشتم، ایمان داشتم به عشق، به دوست داشتن، به صداقت، به خلوص دوست داشتنی که تر زندگانیم همیشه دنبالش بوده ام، آدم ها آمدند گند زدند به همه چیز، به همه زیبایی های ذهنم، آدم هایی که تنها نبودنشان را، زوج شدنشان در 94 را به رخم کشیدند، خواستند فخرفروشی کنند، خواستند خودشان را به رخ بکشند... رویاهایی که پرپر شدند، چون قاصدکانی بر لب پنجره کسانی نشستند که شاید کمی از من کوچکتر یا بزرگترند... من در 94 تکه تکه شد قلبم... دلم... نه از آن آدم قبل چیزی باقی ماند و نه میدانم حال که قرار است با تکه های باقیمانده به استقبال 95 بروم چطور همه را به هم بچسبانم که واپاشیده نشود از هم، که جدانشدنی ترین بشوند، قوی تر از قبل، باورپذیرتر از قبل، مهربان تر، شادتر و امیدوارتر از قبل... من دارم فکر میکنم که من دنیای خودم را دوست دارم، با تمام صداقتش، سادگیش، مهربانیش مقابل دنیای غیرقابل باوری که تماشایش کردم، که مثل جبهه جنگ بود برایم، که بارها خمپاره هایش بر سرم بمباران شد، مجروح کرد قلبم را، دلم را زخمی کرد، لهم کرد... من اما دنیای خودم را ترجیح میدهم، میخواهم در 95 تنها خودم باشم، اما کاری کنم که آنقدر قوی باشم، آنقدر خودم را ساخته باشم، آنقدر تکه ها را خوب به هم بچسبانم که هیچ تندبادی نتواند به هم بریزدم. من میخواهم مهربانیم را بر سر آدم ها جوری بریزم که نامهربانیشان نتواند بر من غلبه کند. میخواهم آنقدر 95 رویا ببافم که آخرش فرش زیبایی بافته باشم از ره آورد سالم، میخواهم تولدم را با آمدن بهاری دوباره چنان جشن بگیرم انگار از نو زاده شده باشم. من میخواهم بگویم مراقب باشید، مراقب خودتان، مراقب زیبایی های روی زمین، مراقب عشق، محبت، دوستی، مهربانی و مهم تر از این ها مراقب رویاهایتان باشید. میخواهم یادتان نرود که همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست هنوز آخر قصه تان نیست... من میخواهم باور کنیم، ایمان بیاوریم که پس از هر زمستانی بهار است، پشت هر خزان شکوفه و جوانه است... من میخواهم دوباره بسازم، از نو... امیدوارم که 95 خوبی در پیش باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 15 March 16 ، 19:42
notenevis ...

از کوچه صدایی فراتر از ترقه شبیه خمپاره می آید و هربار صدای جیغ و سر و صدا و شادی بلند میشود و من هربار صدای شادی ها را انگار نشنوم... با هرصدا تنم میلرزد، دلم نگران میشود، انگار صدای شادیشون شبیه صدای ناله ای گوشه شهر باشد که آتش همین ترقه ها دامانشان را گرفته باشد. کاش خودخواهی و حماقت آدم ها پایانی داشت، کاش فرهنگ سازی میشد تا کمتر دلمان این شب چارشنبه سوری بلرزد، کاش جوری میشد نصیب دلمان تنها شادی میشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 15 March 16 ، 17:28
notenevis ...

یک جا هست در دنیای ارتباط با آدم ها که نه متنفری و نه علاقمند، میان متفاوت بودن و بی تفاوت بودن، روی یک مرز باریکتر از مو، هر لحظه با یک رفتار، یک حرف، یک اتفاق یا اینور مرز افتاده ای یا آنور مرز و خدا کند روی این مرز بمانی که آن وقت،  فراموش میکنی راحت، برایت همه چیز آن آدم بی اهمیت میشود و برای متفاوت شدنش باید اتفاق خیلی خوبی بیافتد تا بپذیری که بودن به از نبودن، متفاوت بودن به از بی تفاوتی. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 15 March 16 ، 14:36
notenevis ...

یک روز میرسد که وقتی در خیابان راه میروی تا به مقصد برسی در تاریکخانه ذهنت یکهو یادت می افتد به خاطراتی که با دوستان قدیمیت داشته ای می افتد. صدای خنده های آن وقت ها، پیاده روی های سرخوشانه اش، استرس های وقت اعلام نتایج فاینال های کانون زبان، صدای بلند موزیک هتل کالیفرنیا در ام.پی.تری. پلیر درون گوشت و بوی ساندویچ کالباس بعد از تمام شدن مدرسه... همه تو را میبرند به عالمی که دیگر دلت نخواهد به حال برگردی... لبخند به لبت می آید، یادت می افتد که داری از سرکار به خانه برمیگردی و چقدر گرسنه ای، هرقدر فکرش را بکنی و تلاشت را بکنی باز هم میبینی دیگر هیچ وقت هیچ چیز شباهتی به آن وقت ها ندارد، حتی آدم ها...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 15 March 16 ، 14:27
notenevis ...

یکی از تکه‌هایم توی 94 جا ماند. یکی از تکه‌هایی که شب‌ها با سیاهی شب می‌شد یک غول وحشتناک بزرگ و از چشمایم می‌ریحت بیرون و روزها می‌شد حباب‌های کوچک غصه که هی تکثیر می‌شدند. یکی از تکه‌هایی که هنوز و هرروز مجبورم می‌کند آنقدر و آنقدر کتاب، مجله، داستان، شرو ور و همه‌چیز بخوانم یا سریال ببینم تا مغزم از کار بیافتد. من تکه‌ای را توی 94 جا گذاشته‌ام از دلم. نه اینکه عاشق شده باشم یا از فراق و الخ دلم بگیرد. نه. یکی از راه می‌رسد دل شما را می‌شکند، نه اینکه ساده باشد، قبلش فکر می‌کنید که همه‌چیز ساده است، یا ته غصه‌های دنیا به بزرگی ناکامی در شکست یک عشق بی‌آلایش است، یا تنهایی آزارده‌نده‌تان. اما بعد کسی می‌شود وسیله برای اینکه بدانید این‌طور نیست. برای اینکه بدانید برای بعضی از دردها شما مقصر نیستید ولی این شمایید که باید روزها و روزها و شب‌ها و شب‌ها هرکدام ده بار و هزار بار بجنگید تا درونتان چیزی تعییر کند، چیزی را قبول یا خودتان را بسازید و قوی شوید، مثل کندن گوشت از بدنتان یا بریدن با چاقو از روی استخوانتان می‌ماند، خیلی دردآور است، یهای گرانی دارد و جوری از راه می‌رشد که اگر تحمل نکنید می‌میرید، دست کم درونتان، اخساس یا وجدانتان یا چیزهایی که هنوز دارید و بها دارند می‌سوزند، این‌ها همه در حالی هستند که امکان دارد حتی یک درصد هم شما مقصر مشکلتان نباشید ولی محکوم هستید به خودسازی و رشد. من تکه‌های زیادی جا گذاشته‌ام. تکه‌های دردناک‌تر. این‌ها را گفتم تا بگویم، کاش توی 95 هیچکدام ما سبب رنجش هم نشویم، هیچکداممان لحطه‌ای کاری نکنیم که کسی مجبور شود شب‌ها پتویش را بغل کند و آرام آرام شعله‌ور شود و بسوزد، کلیشه‌ای می‌شود اما می‌خواهم بگویم بیایید لحظه‌ای به عواقب کارها، حرف‌ها و اعمالمان فکر کنیم، بیایید با هم یک 95 کمتر دردناک و نرمتر و لطیف‌تر بسازیم. یک سالی که در آن قلب نشکنیم، غرور کسی را له نکنیم و به خودمان مغرور نشویم. نود و پنج من اینگونه خواهد بود. با تکه‌های درد کمتر.


از وبلاگ ایزابل ایزابلایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 15 March 16 ، 14:17
notenevis ...

عجیب است... عجیب است که خودت را غرق نوشته ها میکنی تا اندکی از خودت را درونشان بیابی گاهی چنان عمیق ودقیق خودت را در نوشته های بلاگرهایی که روزانه می خوانیشان یافت میکنی که شک میکنی که احساس هم همانند خیلی چیزهای دیگر کشف شده باشد، خیلی پیش تر از آن که این همه روانشناس و محقق و دانشمند دنبال تعریف دقیقی از احساس آدم ها باشند... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 15 March 16 ، 14:16
notenevis ...