نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۰ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

گرفتار احساست که می‌شوی، یادت می‌رود که هر آدمی با یک دلیل به زندگیت پا می‌گذارد، یکی رهگذری برای خوردن چاشتی در کنارت و دیگری مهمانی برای چند صباحی معاشرت  ودیگری اسبابش را هم آورده که بماند...هرچه هست هرکدامشان یک روز، با دلیل، بی دلیل چمدانشان را جمع می‌کنند و می‌روند، جز عده‌ای محدود که ماندنی می‌شوند...اما گاهی داستان زندگی از آن‌جایی سخت می‌شود، که نتوانی تعادل را ایجاد کنی بین صرف افعال، بین فعل رفتن وفعل ماندن، بین راهی کردن یا راهی شدن، احساساتت غالب می‌شوند، عقلت رد می‌کند، و تو می‌مانی و هزار بلاتکلیفی که خودش کلی جهنم است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 October 15 ، 23:28
notenevis ...

گفتم نمیدانم دارم با زندگیم چیکار میکنم، جواب داد اما زندگی دارد با تو چه می‌کند...ساکت شدم و ادامه دادم زندگی دارد جانم را از من طلب می‌کند و منم در اوج اندوه دارم کامم را دودستی تقدیمش می‌کنم تا ناکام بمانم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 21 October 15 ، 17:55
notenevis ...

با آرامش شروع شده است، مثل زندگی که اول روی خوش اش را نشان می دهد و تشویقت می کند تا پیش بروی و بعد روی دیگرش را خواهی دید که حریف می طلبد. انگیزه و اراده و عشق هم داشته باشی، بعضی دردها را تاب نمی آوری. زودتر از آن که فکر کنی پیر می شوی، در بیست سالگی یا سی سالگی حتی...

« دزده کشی __ فریبا منتظرظهور / کتابسرای تندیس »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 21 October 15 ، 17:50
notenevis ...

دوستی داشتم شعارش همیشه این بود که وقتی در مسیری قدم برمیداری که از لحظه لحظه اش لذت میبری و احساست در آن لحظات لمس شدنیست تا میتوانی طعم آن لحظات را بچش، مزه مزه کن و چون شرابی ناب لذت ببر ازش و اما به انتها فکر نکن، به آخر فکر کردن شکوه لحظاتت را از بین میبرد، گمان کن در میان جنگلی سرسبز و پر از مه که لطافت هوا صورتت را نوازش میدهد و با هر تنفست فقط اکسیژن را به ریه هایت میکشانی، قدم میزنی، مهم نیست که یک جا این جنگل تمام میشود، مهم نیست یک جا هوای بهشتی به اتمام میرسد، چرا که تو لذتت را برده ای...گاهی اما ترس برتو غالب میشود، گاهی امان از آن گاهی ها... امان از آن وقتی که فکر انتها حتی مسیرت را به بیراه بکشاند و تو را چنان غرق خود کند که دیگر همان جنگل و مه هم برایت جذابیتش را از دست بدهد... گاهی "زندگی کردن در لحظه"، بدون تعلق، بی قید تفکر به آینده غیرممکن ترین صرف فعل کردن ممکن میشود...

 پ.ن: گاهی اونقدر این حسم شدید میشه که دلم میخواد میتونستم سر بعضی آدما داد بزنم بگم تورو خدا اینقدر خوب نباش، تو رو خدا باش تا خیلی وقت، دلم نمیخواد اون جنگله هیچ وقت تموم بشه...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 21 October 15 ، 17:43
notenevis ...

واقعیت آن است که شادی را یادمان نداده‌اند، از بچگی توی گوشمان کردند که درس بخوان، از بقیه جلوتر بزنی، موفق بشوی ، "موفق بشوی". همان لغتی که معیار هرکسی می‌تواند برایش متفاوت باشد، برای هرکسی یک مفهوم و معنی داشته باشد. اما "شادی" طفل گمشده‌ای شد که در همان بچگی‌ها از خیلی‌ها دریغش کردند...اما روزی به دخترم خواهم گفت که شاد باش تا بتوانی انسان موفقی باشی، بخند تا بتوانی بر تمام مشکلاتت غلبه کنی، به او یاد می‌دهم که برای زندگیش نقشه بکشد، تلاشش را بکند، اما همه چیزش را بر سر همان نقشه‌ای که کشیده قمار نکند، به او یاد می‌دهم که زندگی همیشه طبق برنامه پیش نمی‌رود، سعی خواهم کرد به او بفهمانم که لحظات زندگی آنقدر با ارزشند که روزی ممکن است لحظه‌لحظه هایش غمگین حالش حتی حسرت آینده‌ات بشوند، پس تا می‌تواند لحظه را احساس کند، طعم ناب زندگی را مزه مزه کند، آنقدری که غرق لحظه‌اش بشود و لذت بردن را خوب یاد بگیرد...روزی به دخترم خواهم گفت که آنقدر خلاقانه زندگی کنی که هیچکس نتواند به تو بگوید زندگی یعنی "جبر"، زندگی یعنی زیباترین "اختیاری" که تو توانسته‌ای داشته باشیش، پس تا می‌توانی حسش کن، لمسش کن، و خودت را از قیدهرچه رنگ غیر اززیبایی حالت بگیرد رها کن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 20 October 15 ، 17:09
notenevis ...

در میان تپش‌های نامنظم قلبم که

صدایش هم‌چون صدای تیک تاک ساعت

درست راس ساعت صفر است،

 دلتنگی شاید بهانه‌ای شود تا

 به یاد آوردم که هنوز زنده‌ام،

که هنوز نبض احساسم می‌زند،

تا بتوانم با خودم کمی خلوت کنم

 و بدانم که کسانی را در زندگانیم دارم

 که می‌توانم هنوز دلتنگشان بشود،

 و شاید مفهوم زندگی نیز همین باشد،

همین که روزهایی که چشم باز می‌کنی

 درونت کسانی زندگی کنند که از

 ته قلبت دوستشان داری،

به یادشان می‌توانی حتی

قطره اشکی بریزی،

کنارشان قلبت آرام می‌شود،

 می‌توانی به آن‌ها بگویی که

چطور دلتنگشان هستی و

بدانی که زندگی چطور

درون لحظاتت جاری می‌شود،

درست از میان همین لحظات سخت، 

درست از میان همین احساسات ناب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 October 15 ، 17:30
notenevis ...

زندگی درست همانند کتابیست به وسعتی نامحدود که لحظاتی متمرکز نمیشود، جملاتش نامفهوم و پرت و بلا میشود و گاهی حس میکنی چند برگ از آن کم است یا گمشده. لحظاتی هم چنان از خواندن و بودن در بعضی برگ هایش لذت برده ای که انگار شناگری ماهر شده باشی که در دریایی عمیق در حال دست و پا زدن در عین لذت بردن دیوانه وار از دیوار بلند امواج باشی... برگ هایی از زندگی را هم جلو میزنی، نمیخوانیشان، از بس بیخیالی دلت میخواهد، از بس دلت لاقید شدن میخواهد... هرچه هست کتابیست با یک انتها که چه بخواهی چه نخواهی به آن میرسی و کاش جوری برسی که بتوانی با لبخندی عمیق کتابت را به اتمام رسانده باشی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 October 15 ، 17:18
notenevis ...

دوستی میگفت که ننوشتن خودش بهانه‌ایست برای نوشتن، به گمانم آدم از هرچیزی که منع بشود نسبت به آن به معنای واقعی حریص تر میشود و این داستان به بدترین شکل ممکن خودش ادامه پیدا میکند اگر داستانش یکی از علایقت باشد. راستش همین میشود که برای فراموشی درد فقدان آن چه که تا به حد جنون دوستش داشته ای، هرچه بیشتر تلاش کنی کمتر نتیجه میگیری که این همان رنجیست که از برای آز و حرصت بدان می‌دهی....داشتم فکر میکردم چه خوب میشد اگر همانقدر راحت آدمی میتوانست همانطور که به زبان می‌آورد که از قید تعلق به همه چیز آزاد باش، همانقدر هم توانش را داشت که در عمل واقعا رها باشد...هرچه هست به گمانم نوشتن را از سر دارم میگیرم بعد از مدتی نبودن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 October 15 ، 17:10
notenevis ...

شب آرامی بود

می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،

زندگی یعنی چه !؟

مادرم سینی چایی در دست  ،

گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من

خواهرم ، تکه نانی آورد ،

آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،

به هوای خبر از ماهی ها

دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت

و به لبخندی تزئینش کرد

هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم

پدرم دفتر شعری آورد ،

تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،

و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین  

با خودم می گفتم :

زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست

زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا ، جاری ست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم

قصه آمدن و رفتن ما تکراری است

عده ای گریه کنان می آیند

عده ای ، گرم تلاطم هایش

عده ای بغض به لب ، قصد خروج

فرق ما ، مدت این آب تنی است

یا که شاید ، روش غوطه وری

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!

زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر

زندگی ، جمع طپش های دل است

زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند

زندگی ، بازی نافرجامی است ،

که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد

و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست

شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،

شعله ی گرمی امید  تو را ، خواهد کشت

زندگی ، درک همین اکنون است

زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد

تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی

ظرف امروز ، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با ، امید است

زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست

زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است

روح از جنس خدا

و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا

زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند

زندگی ، رخصت یک تجربه است

تا بدانند همه ،

تا تولد باقی ست

می توان گفت خدا امیدش

به رها گشتن انسان ، باقی است

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر

زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ

زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

زندگی ، سهم تو از این دنیاست

زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،

در نبیندیم به نور

 در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل ، برگیریم ،

رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

سهم من ، هر چه که هست

من به اندازه این سهم نمی اندیشم

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست

شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است

زندگی شاید ،

شعر پدرم بود ، که خواند

چای مادر ، که مرا گرم نمود

نان خواهر ، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد ،

 قدر این خاطره را  ، دریابم


کیوان شاهبداغی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 October 15 ، 18:07
notenevis ...

بعضی اتفاقات زندگی یک تلنگر است، تلنگری برای قدردان بودن خودت، تلنگری برای آشتی کردن با درونت، با احساساتت، با همانی که در آینه هم که می دیدی اش به او اخم میکردی، خنده ات را از او دریغ میکردی، همانی که مدتی بود دوستش نداشتی آنطور که باید، فرار میکردی ازش چون کمال طلبی و ایده آل گراییت چنان سایه بر او افکنده بود که خسته شدی. همانی که خودت هستی... گاهی بعضی آدم ها میشوند این تلنگر، گاهی بعضی اتفاقات و زمان و گاهی حتی خودت میشوی همان تلنگری که باید. از بعد از آن آرام میگیری، میخندی، درونت ساحل امن میشود برای استراحتی که دنبالش میگشتی.. طول میکشد که دست برداری از همه چیز و این اتفاق افتد و به آرامشت بها بدهی اما یک روز هر آدمی که باشی به این مهم میرسی. من به این مساله ایمان دارم و باورش کرده ام.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 October 15 ، 20:14
notenevis ...