نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۰ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک جا هست آدم در زندگیش به آن نقطه میرسد که نسبت به بعضی احساسات آدم ها، به حرف ها و ابراز احساسات آدم ها "سِر" میشود، نه آن که آدم ها را دوست نداشته باشی، نه آن که عاشقشان نباشی که اتفاقا هستی اما نسبت به بعضی لغات، واژه ها، یا به چیزی مثل "عشق" بی تفاوت میشوی، به دوست داشتن آدم ها در امتداد زمان باورت بیشتر میشود و، به بی چشمداشت و بی توقع عشق ورزیدن و مهربانی ورزیدن باور پیدا میکنی. نه آن که دنبال نیمه ات نباشی، نه آن که تنهایی همیشه و همواره هم برایت دلچسب باشد اما سپرده ای به دست زمان، سپرده ای خودش یکجور غافلگیرت کند، سعی میکنی با تمام وجودت شاد باشی، به رویاهایت فکر کنی، بر سر دنیا رفیقات عزیزانت مهر و محبت بریزی اما انتظاری نداری، چشمداشتی نداری. سرِ شده ای تا زمانی که موعدش برسد که باز شاید حسی فراتر از تنهایی تک نفره را تجربه کنی. همین

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 11 October 15 ، 06:03
notenevis ...

آدم ها را باید همانقدر برای خودت عزیزشان کنی که برایشان عزیزی، وگرنه اتفاقی که نباید ممکن است از راه برسد و چنان غافلگیرت کند که مرز بین شادی و ناراحتی را هم گم کنی. گیج و مبهم تمام احساساتت فرو ریخته میشود... اما گاهی هم آدم هایی هستند که عزیزند، بی بدیل، بی توقع، بی چشم داشت، شاید آنقدر به تو نزدیکند، شاید آنقدر هم روحیه هستند، رفیقند یا آنقدر دوستشان داری که هر اتفاقی هم که بیافتد، مرزت را هم که گم کنی دست آخر پایت را اینور مرز شادی میگذاری و باز هم دوستشان داری.. یک جور دوست داشتن بی حساب کتابی که تنها از آن عزیزترهای زندگیت میشود...کاش ما آدم ها آنقدر خوش شانس باشیم که کسانی که اینقدر برایمان عزیز و دوست داشتنی میشوند، همینقدر هم برایشان عزیز باشیم و کاش دوست داشتن های بی دلیل را قدر بدانیم.


هجدهم مهرماه نودوچهار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 10 October 15 ، 16:58
notenevis ...

با دختری دوست شو که کتاب بخواند

با دختری دوست شو که پولش را به جای لباس خرج کتاب کند

دختری که لیست بلندی از کتاب‌ها را برای خواندن تهیه کرده است.دختری که کارت کتابخانه سالهای کودکیش را هنوز با خود دارد

دختری را پیدا کن که اهل خواندن باشد

تشخیص‌اش سخت نیست

حتماً همیشه در کیفش کتابی برای خواندن دارد.

کسی که به کتابفروشی،عاشقانه نگاه کند

و پس از یافتن کتابی که مدت ها در جستجویش بوده،اشک شوق در چشمانش حلقه زند

کسی که بوی کاغذ کاهی یک کتاب قدیمی، برانگیخته‌اش کند.

با دختری دوست شو که اگر در کافه منتظرت ماند،انتظارش را با خواندن کتاب پر کند

حتی اگر به دروغ،از خاطره مطالعه کتاب‌های بزرگی نام برد که هرگز نخوانده است،تشویقش کن.چرا که او لذت اغراق را در درک و فهم تجربه می‌کند و نه زیبایی.با دختری دوست شو که کتاب بخواند.

و برای تولدش و سالگرد آشنایی،و همه‌ی اتفاق‌های خوب،به او کتاب هدیه بده.

به او نشان بده که«عشق به کلمات»را می‌فهمی و درک می‌کنی.به او نشان بده که می‌فهمی که او فرق واقعیت و خیال را می‌فهمد

به او،حتی اگر دروغ بگویی،دروغ‌ گفتن‌ات را درک می‌کند.او کتاب خوانده است.

او می‌داند که انسانها فراتر از واژه‌ها هستند و در رفتارشان،هزار انگیزه و ارزش و گریز ناگزیر پنهان است.او لغزش و خطای تو را بهتر از دیگران درک خواهد کرد

با او،حتی اگر خطا کنی،بهتر می‌فهمد

او کتاب خوانده است و می‌داند که انسانها هرگز کامل نیستند.در کنار او اگر شکست بخوری،او می‌فهمد

او زیاد خوانده است و می‌داند که راه موفقیت،‌با شکست سنگفرش شده.او رویا پرداز نیست و با هر شکست،محکم‌تر از قبل کنارت می‌ماند

اگر با دختری دوست شدی که اهل خواندن بود،

کنارش باش.اگر دیدی نیمه شب،برخاسته و کتابی در دست،گریه می‌کند،در آغوشش بگیر.برایش فنجانی چای بیاور.بگذار در دنیای خودش بماند

با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد.

او برایت حرف‌های متفاوت خواهد زد

و دنیایی متفاوت خواهد ساخت

غم‌های عمیق و شادی‌های بزرگ هدیه خواهد آورد

او برای فرزندانت نام‌هایی متفاوت و شگفت خواهد گذاشت.او به آنها سلیقه‌ای متفاوت و متمایز هدیه خواهد کرد

او می‌تواند برای فرزندانت تصویر زیبایی از دنیا بسازد.زیباتر از آنچه هست

با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد

چون تو لیاقت چنین دختری را داری

تو لیاقت داری با کسی دوست شوی که زندگیت را با تصویر‌های زیبا رنگ زند

اگر چیزی فراتر از دنیا را می‌خواهی،

با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد.


روزماری اورکویکو

نویسنده فیلیپینی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 October 15 ، 19:16
notenevis ...

آدمی وقتی از کسی که توقعش را ندارد، ناامید می‌شود، محبوبش هست رفتاری می‌بیند که نباید به طور شگفت‌انگیز و ناگهانی بی حس و حال‌ترین انسان روی زمین می‌شود در لحظه، آن وقت است که همان لحظات امید مفهومش را از دست می‌دهد، توقع لغتی زاید می‌شود، آن لحظه تنها چیزی که مفهوم پیدا میکند "غمگین" بودن می‌شود که اگر احساساتت را خوب شناخته باشی شاید بتوان طوری کنترلش کرد، که از افتادن محبوبی از چشم کمتر دردت بگیرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 October 15 ، 10:45
notenevis ...

آدم ها فکر میکنند یک آدم همیشه هست، یک نفر همیشه مهرش نه پاییز است و بهاریست برای دوست داشتن، آن وقت خیالشان که راحت شد هی دلشان پی بی مهری می رود، هی میروند پی سرما، گرمای حضور آن آدم را یادشان می رود، بعد که دل آن آدم سنگی شد، بعد که آن آدم دلسرد شد، گمانشان میرود پی آن که مقصر اصلی هم خودش بود... آدم ها نمیدانند مقصر خودشان هستند، آدم ها نمیدانند خودشان قدر ندانستند، نمیدانند هیچکس لیاقت "بی مهری" ندارد، نمیدانند هیچکس آنقدر نفهم نیست که وقتی دلیلی برای نبودن نداشته باشد جز آن ها به ماندنش ادامه بدهد، نمیدانند تنهایی برای هیچکس آنقدر سخت نیست که فصل زندگیش را برای یک نفر تنها همان پاییز غم انگیزش کند، آدم ها هیچ نمیدانند، آدم ها نمیدانند... 


صبحی که با بغض فرخورده از روز قبلش شروع بشود و از دلتنگی در حال خفه شدن باشی رو نمیدونم چه صبحی اسم بذارم
.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 October 15 ، 08:13
notenevis ...

دیروز در جاده بودم.درست مثل دوخط موازی جاده بی‌انتها به نظر می‌رسید.وقت غروب که شد؛ چنان دوخط موازی به هم می‌رسیدند در دوردست، که انگار غروب برایت حرف‌هایی برای گفتن داشته باشد، غروب آتشینی که سرخیش به سرخی چشمان عاشق شبیه بود.فکر می‌کنم من رمز غمگین بودن غروب‌ها را در جاده درست هنگام غروب در دوردست‌ها پیدا کردم، دوخط موازی هم به‌هم رسیده‌بودند، اما درست در زمان غروب،آن هم مشخص بود، با خون جگر خوردن‌ها در دوردست، جایی که هرچه میروی نمیرسی. همین‌است که تمام غروب‌های عمررا هم که غمگین نبوده‌باشی اما غروب‌های تنهایی را بد احساس غربت و تنهایی میکنی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 October 15 ، 20:52
notenevis ...

. امروز باران باریده بود، بوی نم باران چنان مرا مست کرده بود که انگار در دنیای دیگری باشم.کاش می‌شد بوی نم باران را در شیشه کرد، زمین آنقدر خیس شده بود که انگار انتقام تشنگیش را با درآوردن بغض آسمان به هرنحوی گرفته باشد، اما فکر می‌کنم زمین باز هم تشنه باشد، اصلا تشنگیش سیرناپذیر است، درست مثل میل من به زندگی که سیری ناپذیر است، دلم ‌می‌خواهد آنقدر زندگی کنم که بی دغدغه زمان بتوانم هرکاری دلم خواست و دوست داشتم انجام بدهم، اما حیف که‌نمی‌شود.فرصت آدمی در زندگی انقدرها هم زیاد نیست. می‌شود لبخند گرمی زد و روزهای سرد را با آفتاب نگاهت گرم کرد، می‌شود از مناظر پشت چشمانت، قابی ساخت و آن را بر لوح قلبت جاودانه کرد. اما نباید اجازه داد که رویاهایت فراموش بشوند، چون خوابی درپیچ شلوغی‌های یک شهر دراندشت، نباید اجازه داد که مهربانیت ، لبخندت، عشقت فراموشت بشود. زندگی یعنی همین‌ها، یعنی لبخندی که از سر عادت نباشد، یعنی متفاوت بودن لحظه ها 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 October 15 ، 20:46
notenevis ...

امروز اولین بارون پاییزی باریدو من فکر می‌کنم همین دلیل کافی برای بیدار شدن خوشحال‌ترین دختر دنیا در یک صبح پاییزی باشد. دلم می‌خواست خوابم همچون پنیر پیتزا کش بیاید، آن وقت در خواب دست در دست کودکانه هایم و دوستان همان دورانم زیر باران برویم. یک گوشه ای پیدا کنیم و بعد  خیس خیس پیش مادرانمان برگردیم و یک دعوای حسابی بشویم که چرا خیس هستیم و با یک چشمک به هم بفهمانیم که بد هم نشد، حسابی بازی کردیم. امروز از صبح خوب بود،سر و کله کلاغ ها پیدا شده، قارقارقارقار، قبل‌ترها فکر می‌کردم کلاغ شوم است، صدایش سوهان روحم بد، الان فکر می‌کنم کلاغ هم موجود سیاه دوسداشتنی است، طفلک اسمش بددر رفته است، وگرنه پاییز بی قارقارش بی‌معنی‌ترین است. اصلا پاییز با نارنگی، کلاغ، انار، باران، خش خش برگ و رنگارنگ بودنش مفهوم پیدا می‌کند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 October 15 ، 20:44
notenevis ...

وقتی یکی را خوب شناخته باشی، به زیرو بم رفتارهایش آشنا شده باشی کم کم قلقش دستت می آید، کم کم میدانی چطور میشود خوشحالش کرد، چه چیز ناراحتش میکند، چه وقت باید با او حرف زد و چه وقت باید رهایش کرد تا به وقت خودش... همین که آدم ریز ریز وارد تنهایی آدمی دیگر شده باشد، جسارتش را داشته باشد نام خودش را از یک "غریبه" به یک "دوست" و بعد از آن به "رفیق" تغییر داده باشد یعنی یک بار سنگین... یعنی دانستن خوبی های یک آدم در کنار ضعف هایش، یعنی پذیرفتن تمام خوب و بدش کنار هم، یعنی بیشتر بودن وزن خاطرات خوب و شیرینت بیش از هرچیز دیگری. اینجور وقت ها بار سنگینی روی دوش آدم می افتد که نقاط ضعف آدمی را بدانی اما آنقدر شناخته باشیش، اونقدر نقاط قوتش چشمت را پر کرده باشد که دیگر باقی چیزها اصلا به چشمت هم نیاید. آدم وقتی همچین رفیقی دارد، گاهی میترسد، از تکرار، از عادت، از عادی شدن همه چیز و تازه میفهمد رفیق شدن شاید چندان هم سخت نباشد، اما رفیق ماندن، پای تمام تلخی و شیرینی ها صبوری کردن، آشتی کردن بعد از تمام دعوا و جدل ها، دیدن تفاوت ها و خندیدن بهشان و شاید که تلاش برای زنده و ترو تازه نگه داشتن این رفاقت است که باعث میشود ترس هیچ جایی در دلت نداشته باشد، میدانی این رفاقت به سادگی به دست نیامده و خودش تو را میبرد به همان ساحلی که باید... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 October 15 ، 15:22
notenevis ...

هیچکس جز خود آدمی چیزی به خود نمی دهد و هیچکس جز خود آدمی چیزی را از خود دریغ نمی دارد. تنها راهزنی که دار و ندار آدمی را به یغما می برد اندیشه های منفی اوست. تردیدها، ترسها ، نفرت ها و حسرتها، دشمنان انسان در درون خود اوست، ترس توست که شیر را درنده می کند، بر شیر بتاز تا ناپدید شود...بازی زندگی، یک بازی انفرادی ست. اگر خودتان عوض شوید، همه اوضاع و شرایط عوض خواهدشد.... " چهار اثر از فلورانس اسکاول شین "

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 October 15 ، 12:39
notenevis ...