نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

عالم احساسات و عواطف آدمی عالمی عجیب و غریب است، درست مثل خود آدم ها که کشف کردنشان زمان نمیشناسد. ممکن است آدمی در عرض یک ثانیه برایت حکم آنی را پیدا کند که سال ها میشناسیش و یکی هم به عکس بیخ گوشت باشد و بعداز سال ها حس کنی اصلا نمیشناسیش. اما احساس آدم ها هزاربار از خود آدم ها هم ناشناخته تر است، که تو یک روز،  یک جا، یک زمانی با آدم هایی خاطره ساخته باشی، خندیده باشی، حتی نم اشک شوقی در چشمت نشسته باشد و اما این احساس همانجا تمام شده و هزاربار دیگر هم اگر بخندی حتی عمیق تر از آن بار باز هم آن لحظه تکرار نمیشود. همین است که آدمی ممکن است خشمش، شادیش، غمش و احساسش به یک اسم نامیده شوند اما هر حسی هم که باشد تنها یک بار با یک کیفیت تکرار میشود و بقیه بارها اگر بار قبل خوب احساست را درک کرده باشی متوجه میشوی که همین حس چقدر متفاوت است.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 04 December 15 ، 13:36
notenevis ...

ترس از پایان لحظه را نابود میکند، لحظات را همانطور که هست در لحظه بپذیر و بگذر. شاید که این لحظات روزگاری خاطره ای گذرا از ذهنت شدند و شاید هم که به دست فراموشی سپرده شدند، مهم لحظه است که لمس شدنش به تمام و کمال نترسیدن از اتمامش می ارزد. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 03 December 15 ، 16:46
notenevis ...

آدم مسافر به باز و  بستن چمدان عادت دارد، به این که چندروزی یک جایی اطراق کندو بعد هم بار و بندیلش را ببندد تا مقصد بعدی. فرقی ندارد این چمدان چقدر سنگین باشد، چقدر پر باشد از سوغاتی یا چقدر از ره آورد سفر... خاطرات زندگی همین چمدان است و آدمی همان مسافر... گاهی آنقدر بار خاطراتت سنگین میشود که بارت سنگین تر است و گاهی چنان سبک که دل کندنت راحت ترین کار ممکن، گاهی آنقدر خاطره ساخته ای و سوغات ارزانی این و آن کرده ای که وقت خداحافظیت شاید که نم اشکی هم به چشم دیگری باقی گذاشتی، اما هرچه هست زندگی یعنی سفری پر خاطره که هرکدامش دفتریست برای رنگین کردن برگ روزگارت...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 03 December 15 ، 16:13
notenevis ...

برهه ای از زندگی هر آدمی وجود دارم که به معنای کلمه به بن بست رسیده،  کلافه ترین آدم روی زمین که چه عرض کنم، بی حوصله ترین آدم روی زمین انگار شده باشد و با هیچکس میل سخنش نباشد. یادم هست یک روز من هم درست همین نقطه ایستاده بودم، میان دردسرهای پایان نامه و هزار دغدغه فکری دیگر و مشکلات لبه یک پرتگاه بین مرز امیدواری و یک "نا" کنارش... 

دوستی داشتم آن وقت ها  که هربار که حرف میزدیم میگفت این روزها  سرمایه اند، این روزها محکمت میکنند، قوی میشوی،  بعدترها یک روزهای را خواهی دید که زندگی سخت تر از این هم میگیرد، آنقدری که به حال الانت قاه قاه بخندی، اما آن جا میفهمی که چقدر این روزها باعث شدند محکم تر و استوارتر بشوی، ریشه های امید و زندگی درونت آن قدر محکم بشود که همچون درختی بشوی که هیچ تندبادی نتواند چاره اش کند، دروغ چرا؟ آن روزها فکر میکردم این حرف ها هم آرامش نمیدهد اما الان خوب میدانم که آدم با هر سختی بزرگتر میشود، قوی تر میشود. الان میدانم که هرچقدر هم که غمگین باشی،  دست آخر دمی و لحظه ایست و لحظه ای دیگرت ممکن است شادترین انسان روی زمین باشی وزندگی نیز همینطور مفهوم پیدا میکند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 December 15 ، 22:03
notenevis ...

از باب احساسیش آن است که تو از او خوشت می آید و او از تو خوشش نمی آید، یا او از تو خوشش می آید و تو خوشت نیامده، آنقدر این وسط آن که علاقمندتر است محبت میکند، آنقدر مهربانی نثار دیگری میکند تا دلی بدست آرد، اما قاعده اش آن است که آدم ها از مورد توجه قرارگرفتن خوششان می آید، خواسته ناخواسته وارد یک بازی میشوند که کم از شطرنج ندارد و قواعد بازی جوری معمولا ورق میخورد که شخصی که این میان تمام محبتش را چون سربازانش علم کرده برای دفاع از پادشاهی قلب و دلش دست آخر طی یک حرکت کیش و مات میشود و قلعه مهرو محبتش فرو می پاشد. منطقیش آن است که دودوتا چهارتا و اگر حس کردی محبتی بیش از آن چه که یک نفر لایقش هست نثار کردی،  تمامش را جمع کنیو متمرکز بشوی روی زندگی خودت و اهدافت و نثار مهربانیت همچون بارانی بر سر تمام کسانی که لایقت هستند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 December 15 ، 14:48
notenevis ...

در غروبی سرد در بین آ بین شاخه های درختی  پاییزش را کم کم به دست زمستان می سپارد... حجم دلتنگی و غمگینی این روزام در لغت نمیگنجه، نمیتونم خستگیم رو با واژه و کلمه به تصویر بکشم، فقط میدونم که چنین نماند و چنان نیز نخواهد ماند... یه چیزی رو خوب توی زندگیم یاد گرفتم اونم اینه که واسه آدمی که همیشه به امید معتاده همیشه راهی هست و واسه کسی که شخصیت عجولی داره شاید صبر چاره خیلی از غم های زندگیش بشه. همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 November 15 ، 14:13
notenevis ...

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد 

تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
 حافظ
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 November 15 ، 18:33
notenevis ...

اگر فکر کرده اید که من در یک روز سرد زمستانی یا پاییزی که سرما استخوانت را هم خشک می‌کند،دندان‌هایت را از هم از اختیارت خارج می‌کند در حالی که از فرط سرما در حال دندان قرچه کردن هستی ، دلم برای گرما تنگ بشود هرگز این اتفاق نخواهد افتاد.بله ! من از همان‌هایی هستم که هیچ‌وقت دلم برای گرما تنگ نمی‌شود! البته قطعا دلم برای تعطیلات تابستان تنگ می‌شود، آن هم برای وقتی که درس و مدرسه و تعطیلات واقعی بود! اما هرچه هست و نیست من این ننه سرما را هرچقدر هم که پشت سرش حرف باشد و غرغرو خطابش کنید دوستش دارم! ننه سرما را دوست دارم، آدم برفی ها را بیشتر چون پابه پای زمستانت آب می‌شوند درست مثل یک شمع، رنگی رنگی‌های یک پاییز دوست‌داشتنی را بیشتر دوست دارم و در نهایت اگر بخواهم تخفیفکی بدهم می‌توانم بگویم بهارشیراز را هم دوست دارم، آن هم فقط چون هوایش چندان گرم نشده هنوز و ماه تولدم فروردین‌ماه است و علاوه بر آن تعطیلات هم دارد !

از خلال آرشیو خوانی ها 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 27 November 15 ، 18:32
notenevis ...

یک رابطه که تمام می‌شوند، پسمانده‌هایش درست مثل پس لرزه‌هایی شدید یک زلزله سخت می‌تواند باشد. هررابطه ای تاوانی دارد، می‌خواهد دوستی باشد، میخواهد یک رابطه عاشقانه باشد یا هرچیز دیگری و آدمی مدام در حال چالش  و درگیری با همین روابطیست که دارد، که زنده بماند، که زندگی دچار تکرار ملال انگیز نشود... اما هرچه هست تاوان دادن یعنی رنج کشیدن، و رنج کشیدن اما معنایش آن نیست که دست از زندگی بکشی، شادی نکنی، که مفهومش پذیرفتن همه چیز همانطور که در عالم واقعیت اتفاق افتاده است...این که مدتی با یک نفر حتی در خیالاتت خودت را مستحق تر از آن چه که بوده ای ببینی، با یک نفر دوست مانده باشی، رفیق باشی یا حتی عاشقی کرده باشی و حالا تمامش برباد رفته باشد، خودش تاوانی دارد که اگر بپذیریش راحت تر با آن کنار می آیی.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 27 November 15 ، 18:31
notenevis ...

سن و سالی از او گذشته بود. بین تمام حسرت هایش تنها همین باقی مانده بود که چرا هرگز نفهمیده که طلوع خورشید از غروبش زیباتر است، من اما ساکت و آرام در خیالم فرو رفته بودم و تمام طلوع های آفتابی را با خودم به یاد آورده بودم که از خیال تو خواب از من دریغ شد، یادم به تمام آن روزها افتاد که آفتاب را که دیدم،  خورشید که خودش را به من نشان داد، کتابم را زمین گذاشتم و فارغ از یادتو در زمستانی سرد آرام زیر پتویم خزیدم و در سکوتی سرد کنار گرمای بخاری خوابم برد، بعد با خودم فکر کردم غروب اما مفهومش دلتنگیست، سرخیش رنگ چشمان عاشقو زردیش رنگ رخسارش هست، هرچه هست بی قراریش آشکارتر است، همه می بینندش، رسوا میکند آدم را، عاقبت نگاهش کردم و سری تکان دادم و گفتم حق با شماست، طلوعش به از غروبش، من تسلیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 25 November 15 ، 21:00
notenevis ...