نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

مدتی قبل فیسبوکم را غیر فعال کردم، مدتیست که سعی میکنم خوددارتر رفتار کنم، مدتی قبل تر یکهو خیلی محتاط تر و محافظه کارتر شدم...از بس هربار هرکه رسید، از دوست تا خانواده شماتت کردند، از بس هربار هی گفتند که مردم چه میگویند؟ ملت هزار تا غلط میکنند و تو پیی که هیچ کاری هم نمیکنی اما همیشه رو رفتار میکنی درباره ات ممکن است به اشتباه خدای ناکرده حرفی بزنند...تا یک جایی گفتم طلایی که پاکه چه منتش به خاکه اما از یک جا فیسبوک غیرفعال شد، خودم را حذف کردم...یکجور خودکشی و خوسانسوری...این قسمت از شهرزاد وقتی که آهنگی گذاشت که مادرش گفت شهرزاد خاموشش کن، مردم چی میگن؟ و شهرزاد جواب داد که " یک روز میگن واه واه دختره فرار کرد، زشت شد، یک روز میگن به به عروس بزرگ آقا شد و به به میگن، مردم کجان الان منو ببینن؟ مردم کجان تنهایی منو ببینن؟ اگه ته راهش همینی هست که آقاجون رفت پس دیگه چه فرقی میکنه اه اه و به به مردم، خسته شدم از ترس لق لق زبون مردم بودن" این حرف ها...این حرف ها اشک من را هم درآورد...یا آن جا که قباد میخواهد از احساسات شهرزاد سواستفاده کند دوباره سمت خودش و شهرزاد دستش را سمتش میگیرد و میگوید " نه شرع، نه عرف و نه حتی عاطفه من به تو اجازه نمیده وارد حریم من بشی، از این به بعد هم من متعقل به هیشکی نیستم، یا به عبارت بهتر تنها متعلق به خودم هستم، بعد هم میگوید یک عاشق بزدل عشق رو هم ضایع میکنه ، یا وقتی برمیگردد و میگوید عاشق هیچی رو با هیچی تاخت نمیکنه .... عاشق مال و منال بزرگ آقا رو به زندگی ساده من ترجیح نمیده ..." حرف های شهرزاد...آخ از حرف های شهرزاد که عجیب به دل می نشینند یا آن جا که به مریم میگوید " اگه دوسش داری حفظش کن، هخیچی مثل زمان به آدم اینو ثابت نمیکنه که چقدر سخته کسی رو از دست بدی که به خاطر از دست ندادنش باید یه زمان از جون و دل می جنگیدی" و اونجا که نامزد مریم روی سنگ فرش زمین نشسته و فرهاد دستش را میگیرد و دست فرهاد را پس میزند و اما فرهاد میگوید " گاهی توی زندگی ادم مشکلاتی پیش می اید که هیچکس جز خودت نمیتواند کمکت کند..." حرف هایشان آنقدر خوب بود که میتوانم مدت ها نگاه کنم و به حرف هایشان عمیق فکر کنم...با این قسمت از شهرزاد هر لحظه اش بغض شدم و اما نباریدم، سعی کردم حفظ کنم خودم را ..خوددار باشم، قوی باشم، تمرین صبوری کنم، تمرین بی احساسی، تمرین بی تفاوتی...با این قسمت من یک دور از تنهایی در آمدم و حس کردم هنوز هم همدلی حرف اول را میزند بین احساسات آدم ها...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 April 16 ، 08:06
notenevis ...

یک عمر زیر لب تکرار میکنی همیشه آخرش خوب است و اگر الان خوب نیست هنوز آخرش نیست، یک عمر زیر لب با خودت زمزمه میکنی رویاهایت را باور داشته باش، به آن ها ایمان داشته باش، هربار زمین میخوری بلند میشوی، خودت را میتکانی، تمام قد به احترام قوی بودنت می ایستی و تعظیم میکنی تمام وجودت را به خاطر اراده ات و با خودت تکرار میکنی که کرم ابریشم هم خودش را دورن پیله اش حبس میکند، دور خودش پیله میتند که آرام آرام بتواند به پروانه ای زیبا تبدیل بشود...اما دست آخر یک روز، یک جا، یک لحظه ، یک دم ناامیدی تمام وجودت را میگیرد  وتمام حرف ها میشوند پتکی که محکم توی سرت میخورند، خودت را میبینی که زیر آوار حرف هایت دفن میشوی، بی معنا میشود همه چیز و با خودت تکلیفت نامشخص میشود...شاید دمی دیگر همه چیز برگردد اما هرچه هست آن لحظات، آن ثانیه هایی که به این منوال میگذرند، زجرآور است ، سخت ترین لحظات است، ویران کننده حال است....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 10 April 16 ، 16:26
notenevis ...

چه فرق میکند که چه موسیقی پخش شود وقتی دلت خوش باشد، غم درون دیده ات آرام آرام قطره قطره آب نشود...چه فرق میکند حریق خزان علیرضا قربانی باشد، یا آهنگی شاد که تمام روح و روان هر آدمی را شاد کند...وقتی دل آدمی شاد باشد، کنارت آن هایی که باید باشند آن وقت آن جایی که علیرضا قربانی میخواند "ارغوانم تنهاست ، ارغوانم اینجاست ، ارغوانم دارد میگرید " هم تو از ته دلت قهقهه میزنی، انگار نمیشنویش اصلا...همیشه همین است، آدمی که غمگین باشد کلمات را بهتر میشنود، اصلا با آن ها زندگی میکند  وآدمی که شاد باشد، دلگرم باشد انگار در دنیای دیگری زندگی کند و آهنگ بهانه ای باشد تنها برای وز وز کردن درون گوشش...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 10 April 16 ، 16:01
notenevis ...

زخم کهنه که میشود، دیگر مثل زخم سرباز نمیشود...خون فواره نمیشود، بیرون نمیزند از آن آب چرک و خون ...هرچقدر هم که عمیق باشد اما قدیمی که شد، دیگر مثل قدیمش، مثل وقتی که تروتازه هست عصیانگر و سرکش نمیشود، طغیان نمیکند...تنها گاهی جای آن درد دارد ...درد دارد  اما دردی پنهان که هیچکس نمیبندش...تنها اثر آن شاید جایش باشد که آن هم اگر قلب باشد، اگر دل باشد مشخص نمیشود...زخم کهنه آدم ها را از پای نمی اندازد، تنها وصله پینه های زندگیشان را بیشتر میکند و درسی میدهد که نامش را آدم ها تجربه گذاشته اند ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 10 April 16 ، 15:46
notenevis ...

سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی
طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی

کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد
دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی

تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار می‌کنی

از دوستی که دارم و غیرت که می‌برم
خشم آیدم که چشم به اغیار می‌کنی

گفتی نظر خطاست تو دل می‌بری رواست
خود کرده جرم و خلق گنهکارمی‌کنی
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 10 April 16 ، 15:26
notenevis ...

در زندگی شب هاییست که هرچه لیستت را بالا و پایین میکنی، هرچقدر دنبال کسی میگردی که اندکی حرف هایت را گوش بدهد، اشک هایت را بفهمد، دلت را آرام کند هیچکس را پیدا نمیکنی و اشک چون سیل بر صورتت هی می بارد... هی می بارد...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 09 April 16 ، 21:05
notenevis ...

گاهی هرچه بیشتر درباره چیزی حرف بزنی،سخت تر میشود همه چیز، و گاهی به عکس...و این خودش به خیلی چیزها بستگی دارد و این بستگی خودش تعیین کننده خیلی چیزهاست که نیست...و اصلا این بستگی داشتن است که گاهی زندگی را پراز رخوت و سکوت میکند و یا پراز حرف وهیجان، مثل بستگی داشتن به آدمش...باید یکی باشد که بدانی، ته دلت اطمینان داشته باشی که حضوری هست که پایان پذیر نیست، کسی هست که درکش هست، کسی که سخت نکند همه چیز را با قضاوتش، با سکوت های نابجایش، با حرف زدن های نابه هنجارش...باید یکی باشد که زندگی به او بستگی داشته باشد و اما همه چیز را آسان کند ، نه آن که سخت ترین سخت ترین ها....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 07 April 16 ، 20:09
notenevis ...

داستان تازه از آن جا شروع میشود که ظرف زندگیت نه دیگر پر میشود و نه سرریز میشود و نه حتی خالی می ماند...همه چیز به اندازه و متعادل در ظرف داری جز یک چیز و آن هم "حال خوب" است...از یک جا در زندگی تفریح همان تفریحیست که روزی تا سرحد مرگ به تو هیجانی وارد کرد که صدای جیغ ها و خنده هایت حسرت به دل کودکان هم میگذاشت، اما از یک جا دیگر پر نمیشوی، ظرف احساساتت پر میشود و اما درونت خالی می ماند از کسی که بتوانی راحت با او از همه چیز همانطور که هست بگویی، کسی که بتوانی حال خوبت را کنارش تقسیم کنی، کسی که باز تو را به یادت بیاورد، به تو یادآوری کند که از یاد نمیروی هرگز، یکی که فراموشت نکند...از یک جا باید یکی باشد که آنقدر زیاد دوستش داشته باشی، دوستت داشته باشد که نتوانی، نتواند کسی را بیشتر دوست داشته باشی، دوستت داشته باشد...باید یکی باشد که نیست...از یک جایی به بعد هرچه شادی کنی، هر چقدر هیجان به زندکیت تزریق کنی، هرچقدر آرامش داشته باشی ، باز ظرف زندگیت خالی می ماند و تو پر نمیشوی... میشوی یک ظرف پر از خالی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 07 April 16 ، 20:04
notenevis ...

گاهی بهتر است اگر آدمی قرار است در مسیر یکسانی که یک بار طعم شکست را چشیده قدم بردارد، آن هم در حالی که هنوز درس قبلی را نتوانسته خوب هضمش کند، تا که یک بار دیگر پسش بدهد، اصلا راه نرفته را بازگردد و تکرار نکند همه چیز را ...اسمش تجربه نیست دیگر، میشود یک حماقت بی حد و حصری که پایانی برایش متصور نمیتوان شد...گاهی بهتر است آدمی یک تجربه را دوباره تجربه نکند، تجربه دوباره یک شکست قطعا از بار اولش دردناک تر و غم انگیزتر است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 07 April 16 ، 19:57
notenevis ...

همیشه همه چیز آنطور که میخواهی نمیشود، همیشه همه چیز بر وفق مرادت پیش نمیرود... این ها را کسی عمیق میفهمد که یک بار تا ته چیزی را رفته باشد، ته عشق، ته احساسات، ته کار کردن، ته درس خواندن...فرق نمیکند که ته چه چیزی، مهم آن است که یک بار تا آخرش را رفته باشد و اما نرسیده باشد، یک بار از عمق وجودش خواسته باشد، یک بار با تمام وجود تلاش کرده باشد و اما نشده باشد، به بن بست رسیده باشد و اخ از این بن بستی که میشود یک انتها که کمتر کسی درکش میکند، و  اما جوری درکش کرده ای که حس میکنی زندگیت ته گرفته و تا سوختنت چیزی باقی نمانده...اما آدم ها با هم فرق میکنند، فرق آدمی که بلند میشود، و خودش را برمیدارد و نمیگذارد که آتش بگیرد، با آدمی که زندگی و فرصت هایش را میسوزاند در همین است، یکی تهدید انتها را به بازی میگیرد و فرصت گیری میکند و یکی هم همین میشود ته زندگیش ... تا تو از کدام دست آدم ها باشی!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 07 April 16 ، 19:53
notenevis ...