نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

+نسبتی دارید؟

-آره، با نگاهش فامیلم

+نسبت فامیلی؟

- پشت نگاهش زندگی میکنم. اونجا دست هم رو گرفتیم و هیچکسی نمیتونه از هم جدامون کنه.

+عجب!

- تازه نگفتم که وقتی میخنده از ذوقش من ذوق مرگ میشم و  با خنده هاش هم رفیقم.

+دیگه چی؟

- دیگه این که تا هست نفسم به نفسش بنده و یک روز نبودنش یعنی نبود اکسیژن!

+ راحت باش،  من دیگه صحبتی ندارم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 20 May 16 ، 12:38
notenevis ...

چشمم سر وعده بی ثمر می گردد

بیچاره دلم که در به در می گردد

کُشتی تو مرا و منتظر می مانم.

قاتل به محل قتل بر می گردد

کاظم بهمنی

گاهی لازم است آدمی برای پیدا کردن خودش به گذشته اش چنگ بزند، بنشیند و مرور کند، حالش را پیدا کند، آن وقت همانجا که حال خوبش را پیدا کرد، همان جا که خود قوی اش را پیدا کرد، آن جا زمان را متوقف کند، درون ذهنش هی مرورش کند و مطمئن بشود که روزهای خوبی را داشته که شاید نتواند مثلش را تکرار کند، اما میتواند هزاربار بهتر از آن را در حالش داشته باشد، یا حتی در آینده ... گاهی حتی اگر از دست خودت ، حالت عصبانی باشی و خشمی درونت را فرا گرفته باشد تنها باید خشمت را به قدرت تبدیل کنی وقوی تر و پرشر وشورتر از قبل قدم برداری...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 May 16 ، 18:06
notenevis ...

یک حسی درونت گاهی گم میشه، تمام تلاشت رو میکنی که این حس رو بتونی برگردونی اما خودت هم انگار یادت رفته اون حسی که گمش کردی از جنس چی بود؟ شاید یه جور لذت بردن از خوشی ها و شادمانی های کوچیک بود، شاید که یه جور درونت کمتر درگیر دنیای بزرگترا بود، شاید هم لحظه هات کمتر درگیر روزمرگی بود... اصلا شاید اونقدر آدمای زندگیت زیاد بودن که در لحظه میتونستی به حضور چندین نفر حتی دلخوش کنی... یه چیزی درون بعضی عکسا تورو میبره به اون حس گمشده، عمیق که نگاه میکنی با خودت فکر میکنی که چقدر دلت یک اتفاق میخواد برای افتادن، یک اتفاق که هیجانش به این زودیا نخوابه، یه اتفاقی که بتونه تمام انگیزه ها، امیدها، حس های رفته درونت رو بهت برگردونه... یه اتفاقی که شبیه معجزه زندگیت باشه که بتونه بازم مثل سابق همونقدری به امید معتادت کنه و به حرکت وادارت کنه که به زمین خوردنت مثل یه بچه  نگاه کنی و باز بلند بشی و شروع به دویدن کنی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 18 May 16 ، 21:24
notenevis ...

گاهی نگاهی به آسمان بیانداز شاید خدا منتظر کمی نگاهت باشد. گاهی میانه مسیرت، وقتی که هنوز گرفتار نشده ای، هنوز به دست اندازهای مسیر نرسیده ای سرت را کم بالا بگیر و نیم نگاهی از گوشه چشم به آسمانت کن و زیر لب زمزمه ای کن، آوازی برای خدایت بخوان، شاید منتظرت باشد، او بی دلیل و بی بدیل میبخشد حتی اگر تو نگاهش نکنی... اما بگذار مقابل این همه مهرش ناسپاس نباشی... گاهی نگاهی رو به آسمانی آبی کافیست تا سراسر وجودت را آرامش فرا گیرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 16 May 16 ، 20:29
notenevis ...

آدم ها را باید شنید. گاهی همین که بتوانی شنونده خوبی باشی، آنقدری که بدون آن که قضاوتشان کنی، بی آن که بخواهی با تحلیل هایت طرف مقابلت را پراز حس تناقض و تلاطم بیشتری کنی کافیست که از خودت رضایت داشته باشی که توانستی مشاهده کنی بی آن که بخواهی نتیجه گیری کنی، بی آن که بخواهی قضاوتی نادرست کنی... گاهی همین که بتوانی چونان آب روی آتشی بشوی که دریای متلاطم درونی یک نفر را به آرامش برسانی، آن هم تنها با شنیدن او،  تورا پراز حس مثبت میکند... شنونده بودن حس خوبی دارد اگر قضاوت نکردن را خوب تمرین کرده باشی و توانسته باشی آنقدر با خودت به صلح دست یافته باشی که آرامشت را به دیگران هم منتقل کنی و آنقدر شادی و نشاط و انرژی داشته باشی که به طرف مقابلت آرامش تزریق کنی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 May 16 ، 19:37
notenevis ...

گاهی توی زندگی روزهایی پیش میاد که آدم فکر میکنه بدتر از اون دیگه نمیشه، بعدترها زمان بهت ثابت میکنه که بدتر از اون هم هست اما این تو هستی که روزبه روز،  ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظت با یک ثانیه قبلت هم حتی میتونه متفاوت باشه و این اتفاقات هست که باعث میشه که قوی تر، محکم تر و استوارتر و روبه جلوتر پیش بری و بدونی که اون چیزی که تو رو نکشه قطعا ازتو یک موجود قوی تری میسازه. چیزی که توی زندگیت بهش احتیاج داری دقیقا... شاید واسه یه آدمی که به امید اعتیاد داره، مفهومی جز رسیدن توی زندگی بی معنی باشه و همین میشه که حتی اگر زمین خورد، خاکی شد و حتی سر زانوش زخم شد و لباساش هم پاره پوره شد، بلند میشه،  خودش رو می تکونه و یه نگاه به مسیر پیش روش میندازه و درست مثل دونده ای مطمئن به قهرمانی دوباره کفششو محکم میکنه و با یک ایمان و باور جدید  شروع به دویدن دنبال زندگی میکنه تا این بار خط پایانش از زندگی جلو افتاده باشه... گاهی با تمام وجود لازمه که اتفاقا آدم یه جاهایی از یه مسیرهایی نرسه، ناامید بشه به صورت مقطعی تا اتفاقات بهتری بیوفته و مسیرای جدیدتر و بهتری پیش پای خودش بذاره:) #success #hope #life #difficulty #lovely_life #artofliving

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 May 16 ، 18:36
notenevis ...

گاهی باید آنقدر قوی باشی که بتوانی دست خودت را بگیری، ببری برای خودت هدیه بخری،  خودت را ببری کافه و با خودت یک میلک شیک خوش طعم بزنی و طعم زندگی را زیر زبانت مزه مزه کنی...طعم لحظه هایت را بچشی و با خودت بگویی زندگی شاید یعنی همین، لذت بردن از ثانیه ها و دوست داشتن خودت وقتی کسی را کنارت نداری که دست تنهاییتان را بگیرید و دونفره زیر سقف زندگی از باهم بودنتان لذت ببرید...زندگی شاید یعنی لذت بردن از زندگی تا پیدا کردن همانی که باید....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 May 16 ، 06:52
notenevis ...

همیشه هم در زندگی اتفاقات بد، فاجعه نیست، گاهی انگار بعضی اتفاقات بد باید پیش بیاید تا آدمی قدر خودش را بیشتر بداند، تا تلنگری به زندگیش بخورد، تا احساساتش یک تکانی به خودش بدهد و آدمی حس کند زنده است، انقدری که میتواند ضربات هولناکی به او وارد بشود که ویرانش کند و آن وقت او باز بایستد و خودش را از نو بسازد...اصلا گاهی باید بگذاری اگر اتفاق بدی هم افتد، با تمام قوت و قدرتش اتفاق افتد، جوری که حس خشم، غم، نگرانی و ترس و هرچه حس بد دنیاست برسرت آوار بشود تا بفهمی که هنوز هم میتوانی حس کنی، هنوز هم عاطفه ای درونت زنده هست که میگذارد حتی اشک از چشمانت بریزد، اما درد که تمام شد، غصه که تمام شد نباید بگذاری زیاد کش بیاید، باید بدانی که بعضی اتفاقات در زندگی می افتند که پایانی باشند برای تمام تلخی ها و شروعی پرقدرت تر برای یک عالم اتفاق خوب و هیجان انگیز و مثبت ....ان وقت است که در مسیر می افتی، تجدید قوا میکنی، خودت را بهتر پیدا میکنی، مسیر را دوباره بدون مه، بدون مانع میبینی و از جایت بلند میشوی ، خودت را میتکانی و سعی میکنی روی زانوانت این بار قدرت مند تر از بار قبل فقط به راه رسیدن به اهدافت فکر کنی...اصلا بعضی ناراحتی ها در زندگی برای آن است که بی آن که تو بخواهی هزینه سنگینی صرف تجربه های زندگیت بکنی، بی آن که بخواهی تاوان زیادی بدهی، چشمانت بازتر بشود تا راحت تر از کنار بعضی مسایل، بعضی آدم ها، بعضی نگرانی ها بگذری  وفقط به خودت ، هدفت و مسیرت فکر کنی...آن وقت است که به یک صلح درونی با خودت دست پیدا میکنی، کینه ها ، رنج ها، دردها و غصه ها و خشم ها را ازدرونت بیرون میکنی و تمام تلاشت را میکنی که این بار کمتر اشتباه کنی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 14 May 16 ، 18:40
notenevis ...
بهترین دوستم که خواست ازدواج کند، همان دوستی که هفته ای دوبار از هم خبر نمیگرفتیم و خانه هم نمیرفتیم شبمان روز نمیشد، شب عقدش شوهرش رو کرد به من و گفت مریم متاهل شده و دیگر مثل قبل نمیشود دوستیتان  وتو هم باید ازدواج کنی و بروی سر زندگیت...هیچ نگفتم، نمیدانستم که ازدواج آنقدر قرار است که سرش را گرم کند که الان چندماهیست که کلا از او خبر ندارم. نفر بعدش دوست دیگرم بود که وقتی خواست ازدواج کند، مثل خواهر برایش بودم، همه جا با هم رفتیم، مقدمات عروسیش را پله پله با هم پیش بردیم  واما روز آخری که در باغ مشغول عکاسی بودند یکهو شوهرش صدایش زد و وقتی که برگشت پیشم گفت که شوهرش گفته که نوت نویس که پابه پای ما آمده تا اینجا یکهو نکند بخواهد ماهم همراهیش کنیم به وقت عروسیش؟ من باز هم سکوت کردم...بعدها شوهرش به خودم گفت سحر دیگر عروسی کرده، زن من شده  و تویی که مجرد هستی هم وقتش شده که شوهر کنی وبروی سر خانه زندگیت...اما سحر هم کم کم همان طرفی شد و الان به زور هرازگاهی تلفنی آن هم وقت هایی که شوهرش نباشد با من یواشکی حرف میزند...اما راستش برای من ازدواج مفهومش این نیست که بخواهم از دوستانم بگذرم، بخواهم زندانی افکار یکی دیگ بشوم، یا آن که دوستان مجردم را فراموش کنم...درست است که وقت آدمی کم است، درست است که بیشتر وقتت معطوف خودت، همسرت و دیگر مسایل میشود، اما محدودیت؟ نه هرگز! برای من ازدواج اینطور نیست که بخواهم دنیایی را فراموش کنم و یک دنیای کاملا جدید بسازم.برای من ازدواج مفهومش پیدا کردن بهترین رفیق  وصمیمی ترین دوست دنیا برای کنار هم بودن است، کسی که بتوانیم با هم هرجا دلمان خواست برویم، هراز گاهی فرصت تنهایی داشته باشیم و کاری نکنیم که حس کنیم زندانی هم هستیم...نمیدانم چرا یکهو یاد دوستانم افتادم و حرف شوهران این دو دوستم در ذهنم بیشتر بولد شد، هرچند خیلی از دوستانم ذوق زده شوهرند  و خوشبخت شده اند اما خب راستش به عقیده شخصی من شاید ازدواج فقط در یافتن یک شوهر صرف نیست که در یافتن یک دوست فوق العاده است.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 13 May 16 ، 18:20
notenevis ...

جایی خواندم از جایی بعد دوست داشتنت دیگر زیاد نمیشود عمیق میشود...داشتم فکر میکردم راست میگوید، از یک جا به بعد آنقدر خوب همدیگر را، زیر و بم اخلاق و رفتارهای هم دستتان آمده، انقدر روح هم را لمس کرده اید و کوچه کوه یکدیگر را یاد گرفته اید که دوست داشتن زیاد نمیشود، فقط عمیق میشود، آنقدر عمیق که طول عمقش به درازا بکشد، به تمام عمر برسد، به همیشگی شدن...آنقدر است که شاید ته دلت قرص بشود که بگویی دوستش داری...از یک جا بعد دوست داشتنش هوس نیست که باشد یا نباشد، نفس میشود تا باشد تا باشی ... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 May 16 ، 19:51
notenevis ...