نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

گاهی با خودم فکر میکنم اگر قرار باشد همه آدم های روی زمین درکمان کنند و آنطور ما دلمان میخواهد رفتار کنند،  پس آن وقت تکلیف یک زندگی روتین، بدون چالش و بالطبع خالی از هر هیجان و تلاشی برای کشف دیگر آدم ها چه میشود؟ شاید اگر همه آدم ها مثل هم فکر میکردند در مرحله اول جذاب بود و همه در صلح صفا بودند اما آن وقت زندگی به طرز مضحکی بی معنی و مفهوم میشد... فاطمه

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 06 September 16 ، 12:59
notenevis ...

تا بوده ذهن آدمی جولانگه خاطرات ریز و درشت زندگیش بوده و همیشه آدم ها، یادها، و چیزهای مختلفی در ذهن آدم آمده اند و رفته اند... اصلا در تاریکخانه ذهن همیشه تا بوده پر بوده از این خرت و پرت ها...گاهی اما باید حواست را خوب جمع کنی که در این تاریکخانه به کدام خاطره بیشتر اجازه خودنمایی بدهی و به کدام یک تنها اشاره ای کوتاه کنی و برخی را انقدر کمرنگ کنی که اصلا به سطح ذهنت نرسند... ذهن آدم تا بوده پر بوده از همین چیزها، مراقبش باش تا حالت را نگیرد...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 02 September 16 ، 20:41
notenevis ...

میدانی؟ شرایط زندگی آدم ها را تغییر میدهد، گاهی آنقدر زیاد که دیگر با خود قبلیشان حتی بیگانه بشوند... گاهی آدم در شرایط سختی قرار میگیرد که با جنبه های دیگری از شخصیت خودش آشنا میشود، مثلا یکهو چشم باز میکند و  از آن شخصیت عجول و پرهیجان و پر شرو شور دیروز یک آدم آرام، صبور و تودار میبیند که آنقدر کم حرف شده است که داد همه را در آورده... یا گاهی آنقدر توانش بیشتر میشود که اگر تا قبلش پرانرژی خوانده میشد این روزها شاید چیزی شبیه بمب انرژی بتوان خواندش...شرایط آدم ها را تغییر میدهد، توانشان، باورهایشان، دنیایشان و گاهی همه چیزشان را طوری عوض میکند که یاد میگیرد آدمی که در زندگی حتی خودش را نقد و قضاوت نکند، چه رسد به آن که بخواهد راجع به دیگری فکری کند، و یاد میگیرد تنها قهرمان زندگی خودش باشد و بس...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 02 September 16 ، 19:41
notenevis ...

میدانی؟ زنده کردن احساسات درون دل یک نفر درست مثل پاشیدن بذر درون خاک است، هر لحظه باید مراقبت کنی، به دانه هایت سر بزنی، آب بدهی، به اندازه کافی در معرض نور و روشنایی قرارشان بدهی تا از خاک سردر بیاورند، انگار خاک دهان باز کندو از درونش نهالی سر دربیاورد، آن وقت است که تازه دانه ها لب باز کرده اند و از آن موقع احتیاطت بیشتر هم میشود که پرورشش بدهی آنطور که نهالت بزرگ شود، میوه دهد...  آن وقتی که میوه داد، کار هرساله ات میشود مراقبت و توجه که یک وقت آفت نزند، خاکش خوب باشدو شرایط خوب همچنان فراهم باشد.. روابط انسانی هم اینطور است... باید در تک تک مراحل مراقب باشی که یکهو بی هوا چشم باز نکنی و از دستش داده باشی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 September 16 ، 13:09
notenevis ...

آدم نمیداند از زندگی چه میخواهد، گاهی یکهو میفهمد... گاهی با یک اتفاق تلخ گاهی با یک اتفاق شیرین یکهو تمام رویاهایش شکل واقعیت میگیرند. کافیست آنقدر خیالت آینده را هم پیش چشم خودش آورده باشد که بتواند در واقعیت هم با آن روبرو شود، کافیست با ترس روبرو شدن با رویاهایت کنار آمده باشی، شوق رسیدنت مثل همان روز اول تورا مستقیم ببردت بر سر واقعیت و اعتراف کنی که این ها همان خیالات و آرزوهایت هستند که اکنون دارند شکل واقعیت گرفته است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 September 16 ، 12:38
notenevis ...

میدانی به آدم ها باید زمان داد، زمان آنقدر قهار است در اثبات آدم ها به تو که بدون آن که تو کاری کنی، بی آن که بخواهی دست پایی زده باشی همه چیز واضح و روشن مقابل چشمانت رژه میرود... گاهی لازم نیست نگران باشی که حالِ آدم ها به تو چیزی را اثبات کند، که آینده زمان خودش دست تو را میگیرد و میبردت بر سر حقایقی که باید... گاهی باید فرصت داد فقط...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 September 16 ، 12:33
notenevis ...

میدانی؟ زندگی درست یک کتاب است...کتابی با فصول مختلف، هر فصل یک پایان دارد، یک نقطه  پایان...درست مثل سوت پایان هر مسابقه  ، اما مهم است در چه فصلی هستی، برخی فصل هایش مهم تر است، برخی اهمیتشان آنقدرها هم نیست و برخی هم آنقدر بی اهمیت است که باید سرسری از ان ها بگذری و حتی دنبال نتیجه گیری هم نباشی...اما گاهی نتایچش تلخ است، گاهی شیرین...نمیشود از زندگی زیاد توقع داشت، نمیشود انتظارت را انقدر بالا ببری که هربار سرخورده بشوی...گاهی هم باید تکیه بدهی به صندلی راحتیت ، لم بدهی و لیوان چایت را در دست بگیری و بگذاری تا نتیجه تلاشت تو را غافلگیرت کند  وهربار با خودت در نظر داشته باشی که همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خب نیست پس هنوز اخرش نیست ...این یعنی بدانی که حتی تلخ ترین لحظات تو شاید یک روز انقدر تو را قوی بار اورد که یک روز اگر به عقب برگشتی از ان ها به خوبی یاد کنی...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 30 August 16 ، 16:39
notenevis ...

یک جا هست اسمش نقطه تقاطع تمام حس های دنیاست به گمانم...همانجا که نمیدانی عصبانی هستی؟ کلافه ای؟ نگرانی یا تنها احساسی گذراست که در زندگانی تمامی آدم ها می اید و می رود...بلاتکلیف می مانی میان احساساتی که دیگر اسمشان احساس نمیشود، بختک میشوند و می افتند به جان خودت و زندگیت ... آن وقت است که فهرستت را می اوری، با خودت فکر میکنی که چه کنی که حالت خوب شود، اصلا تمام ذهنت را روی کاغذ می اوری بلکه آرام  گیرد این دل وامانده بی قرار...گاهی هم اینطور است، در بهترین لحظاتت، یکهو بدترین ها خودشان را نشان می دهند و در هردو صورتش اگر تو به خودت نیای و نجنبی برای بهتر کردن حالت بازنده ای...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 30 August 16 ، 16:35
notenevis ...

فکر میکنم یکی از سخت ترین کارهای هرآدمی در زندگی امروزی نگه داشته رابطه های دوستیش از راه دور باشد...راستش از وقتی که فرودگاه هم جز لاینفک زندگانی آدم های امروزی شد روابط هم راه دوری شدی، همان لانگ دیستنسی که همه میخواهند رابطه شان عین قبل باشد، عین قبل دوستی ها بشود...اما نمیشود، راستش صمیمی ترین دوستت هم که باشند روزی که در فرودگاه در آغوشش میگیری برای آخرین بار، بهش میگویی خدا پشت و پناهت و بعد هم دستمال به دست پشت سرش هی اشک میریزی وهی اشک میریزی وآبغوره همان سال وسال بعدت را همانجا تامین میکنی باید بدانی که تنها یک چیز در این دنیا هست که ممکن است نتواند روابط دوستی را کمرنگتر از قبلش کند و آن هم نیروی عشق است، ان هم یک عشق واقعی...آدم ها از هم دور میشوند، اولش شاید سخت باشد، تا یک سال ، دوسال ، سه سال ...اما در نهایت اتفاقی که می افتد آن است که کم کم اولویت های زندگی فرصت دوستی ها را از تو میگیرد، کم کم حرف زدن ها کم میشود، احوالپرسی ها کمتر میشود، حتی اگر دوست داشتن هایت هم مثل سابق باشد اما اولویت ها، این تایم زون های متفاوت لعنتی که ساعت خواب ها فرق میکند، ساعت کاری ها متفاوت میشود، همین که تو خواب هستی و او پشت میز درس و دانشگاه و در آفیسش مشغول کار است تو را دور میکند...همین است که همیشه فرودگاه را لعنت کرده ام...همیشه روابط خوبت را از تو میگیرد، کمرنگشان میکند، سوتفاهمات را گاه آنقدربیشمار میکند که دورت میکند، همین کتبی شدن روابط، ویس شدن حرف ها و گه گاه ویدئو چت هایی که مجبور میشوی همه حالاتت را پشت یک چهره نسبتا خندان قایم کنی و داد بزنی دلتنگ نیستم، نگران نباش، شادم، همه چیز خوب است آن هم تنها به یک دلیل که میدانی نمیخواهی نگرانشان کنی، میدانی از ان راه دور هیچ کاری ازشان نمی آید...این ها درد دارد...از همه اش سخت تر همان هایی هستند که از راه دور میخواهند عشقشان را تروتازه نگه دارند...روابط از راه دور سخت است، آنقدر سخت است که گاهی بغضی را پشت گلویت چون سنگی میکند که نه بالا میرود و نه پایین، همانجا بیخ گلویت را گرفته و قصد خفه کردنت را دارد...آن وقت است که در دلت، درچشمت، بر سرزبانت به صورت زمزمه بر این روابط از راه دور، این دوستی ها و این فرودگاه لعنتی لعن و نفرین میفرستی و بس...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 28 August 16 ، 12:42
notenevis ...

یک نوع از دوست داشتن هست، که عین پنیرپیتزا کش می آید...آنقدر کش می آید که اصلا طرفین یادشان می رود که همدیگر را دوست داشتند و به چه هدفی به هم نزدیک شده‌بودند و همین میشود که دیگر همه چیز عادی میشود، دیگر دوست داشتن هم انگارخیلی از مسایل روزمره زندگی بشود...ابهت دوست داشتن آن است که ابراز بشود، که دونفر برای کشف رمز ورازهای همدیگر تلاش کنند! باید مراقب بود که اگرکسی را دوست داشتیم شجاع باشیم تا روزی نرسد بین همین عادی شدن ها از دستش بدهیم..

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 28 August 16 ، 12:40
notenevis ...