راستش هر چیزی در وجود آدم درست تا وقتی که شکل "عادت" به خود نگرفته باشد جذاب و لذت بخش است و این به نظرم کودکانه ترین خلق آدمیزاد است که درست مانند بچگی هایت که عروسکی که در دستت بود بعد از چنددقیقه بازی حوصله ات را سر میبرد الان هم هرچیزی که شوق و ذوقی برایت نداشته باشد و جدید نباشد کسلت می کند. همین است که زندگی که فقط از آن زنده بودنش ماند و روزمرگی و عادت جای تمام زیبایی هایش را گرفت فاتحه اش را باید خواند! راستش شاید شعار به نظر آید اما هر روزی که صبح چشم باز کنی و با خودت فکر تکرار کنی یعنی عمر نکرده ای، زندگی نکرده ای! باید همیشه از تکرار فرار کرده حتی شده اگر با یک تغییر کوچک مثلا امروز چای صبحانه ات را به جای باشکر، تلخ بنوشی یا مسیر برگشت به خانه را متفاوت انتخاب کنی و شاید در این طراوت بهاری اندکی هم پیادهروی کنی!
با دوستی حرف میزدیم...از تربیت" بدو بدویی".از چیزی که در وجودمان یکهو نهادینه شد بی آن که متوجه آن شده باشیم.از بچگی همیشه خواهان آن باشی که بهترین باشی، که به تمام ابعاد زندگیت برسی.راستش اینطور بگویم که از همه چیز خوشت بیاید. مثلا خودِ من، همزمان آن که عاشق ریاضیات و فیزیک بودم، دیوانهوار هنررا دوست داشتم و از آن طرف هم دوستدار شعرو ادبیات وفلسفه! کتابخوانی تمام عیار که رودست نداشت!از کیهان بچهها تا چلچراغ و تمام رمانهای نویسندگان مشهور و غیرمشهور تا آنجا که شبها قبل خواب کتاب نمیخواندم خوابم نمیبرد. از المپیادها و همایشها و مسابقات علمی و غیرعلمی هم چیزی نگویم بهتر است چون مثنوی هفتادمن کاغذ میشود. اینطور که همیشه در زندگیت بدوی تا برسی به همه چیز درزندگی! اصلا یک معتاد به سختگیری و کمالگرایی و ایدهآل طلبی در زندگی که به هیچوجه حاضر نیست استانداردهای زندگیش را پایین بیاورد تا آنجا که در دفتر خاطرات نه سالگیم هم استانداردهایم روشن است! دوستجان هم از مادربزرگ هشتاد و سه سالهاش گفت که در این سن هنوز حسرت آن را میخورد که چرا نرفت لیسانس بگیرد و معلم معمولی باقی ماند یا پدربزرگ شاعر و مترجمش که همینها توقع او را از زندگی بالابرده !بعد میگفت که با این که خودش به تخصص اعتقادی ندارد اما چون تربیت "بدو بدویی" در وجودش نهادینه شده حتما باید امتحان بدهد قبول بشود ولو این که نرود! بعد با خودم فکر کردم که چقدر این انحصارطلبی و کمالگرایی گاهی زندگی را سخت میکند.اصلا معنی خوشبختی را برایت تغییر میدهد! انگار خوشبختی واقعی هم در زندگی از آن کسانی بشود که از این واژه تعریف سادهتری دارند و کمتر فکر میکنند! شاید واقعا معنای "زندگی خوب" درساده تعریف کردن آن باشد، شاید هم این "تربیت بدو بدویی" که همهاش در زندگی در حال دنبال کردن باشی انگار روزگارچون سگ هاردنبالت گذاشته باشد که مثلا اگر در سن 22سالگی از دانشگاهی خوب بهترین رشته فارغ التحصیل نشوی و بلافاصله سرکلاسهای ارشد حاضر نشوی و بعد هم دکترا نخوانی سرکار نروی یا هرچیز دیگر زمین وزمان به هم دوخته میشوند.کلا از بچگی در وجودت کردهاند که تو همیشه باید در یک سن مشخص به همه ابعاد زندگیت رسیده باشی و همه جوره موفق باشی و اگر اینطور نباشد بیکار بیعار و سست عنصر بودهای و همین میشود که در صورت هرشکست یا عدم موفقیتی در وقت مقتضی احساس طفلکی بودن و شکست میکنی! داشتم فکر میکردم شاید اگر روزی یک دختر داشته باشم بهش یاد بدهم که هرچقدر دلش خواست زندگی را راحت بگیرد و آرام آرام پیش برود.بعد یک لحظه فکر کردم من الان با این رویه چندان مشکلی هم ندارم، پس باز فکر کردم به دخترم هیچی نمیگویم میگذارم که خودش تصمیم بگیرد که بدو بدو کند یا آرام آرام پیش برود...
میدانی؟ وقتی انسان تنها انتخابش در زندگی میشود قوی بودن، محکم ماندن بر سر تک تک خواسته ها و رویاهایش و مُصر بودن بر سر گرفتن سهمش از زندگی، تن میدهد به تلاش، به امیدواری، به قوی بودن و محکم و استوار ماندن بر سر تک به تک خواسته هایش... مثل درختی که چهار فصل سالش را دیده باشد، گرمای تابستان چنان ریشه اش را تشنه کرده که تمام برگ هایش رنگ رخساره شان زرد و سرخ شده و رقصان رقصان خودشان را تا پاییز رسانیده اند...سرمای خزانش را چشیده و تمام وجودش از ریشه تا شاخه هایش لرزیده و از سرما ترسیده اما استوار مانده باشد چرا که تنها چشم امیدش مانده در انتظار شکوفه های بهارش، سرسبزی برگانش و آخر قصه سرد خزانش... آدمی هم فصل های زندگیش را می چشد اما یکهو تصمیم میگیرد قوی تر شود، صبورتر شود و در انتظار بهار عمرش از لحظه های فصول مختلف لذت ببرد... به امید آن که همیشه آخر داستان خوب خواهد بود و اگر اکنون خوب نیست پس هنوز آخرش نیست...
افق خاکسترین دریا کبود و
آسمان ابریست
صدای باد از جنگل
صدای موج از دریا
صدای ریزش باران و من
با شعر های دفتر خیسم
گاه وقتی میشوم دلتنگ
میروم در امتداد کوچه ای باریک
کز درونش یاد های کودکی هایم
عطر خوبه قصه را دارد
یاد باد ان روزگار کودکی هایم
روزگارم مثل رویا بود
من در آن دوران کوه را بازیچه میکردم
دشت را کوچکتر از پندار میدیدم
آسمان را درمیان مشت هایم جا میدادم
موج دریا را پی خود میدوانیدم
من در آن دوران هرچه زشتی بود
از دل میدوانیدم
چشم ها و قلب ها را پاک میدیدم
تا بلور صبح دم بر خانه میبارید
رد پای آسمان را از حریم خاک میچیدم
یاد بادا … یاد بادا روزگار کودکی هایم
من در آن دوران پاک بودم ساده بودم
چیزهای ساده میدیدم
فکر های ساده میکردم
از میان سایه های شب
راه میرفتم شعر میخواندم
من … من در آن دوران هیچگاه
از هیچ چیز هرگز نترسیدم
ای دریغا … ای دریغا روزگار کودکی هایم
چون حبابی در فضا گم شد
من در این دوران گاه وقتی میشوم دلتنگ
از عبور کوچه میترسم
از غم پاییز میترسم
از صدای باد میترسم
از خود و هر چیز میترسم … میترسم
فریبرز لاچینی