نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهر از هجوم ِ خاطره هایت به من پُر است
بعد از تو شهر از من ِ دیوانه  از من ِ دیوانه از من ِ دیوانه
از من ِ دیوانه دلخور است

از من که بین ِ بود و عدم پرسه میزدم
تو بودی و کنار ِ خودم پرسه میزدم
تو بودی و کنار ِ خودم پرسه میزدم

از من که بین ِ بود و عدم پرسه میزدم
تو بودی و کنار ِ خودم پرسه میزدم
تو بودی و کنار ِ خودم پرسه میزدم
تو بودی و تمام غزل ها ترانه ها
من بودمو تمام ستم ها بهانه ها
من بودمو مجال شگفتی برای عشق
تو بودی و تحمل سخت بهای عشق

متن آهنگ همایون شجریان هجوم خاطره

قلبم به خاطر تو مرا طرد کرده است
میسوزد از کسی که تو را سرد کرده است
قلبم به خاطر تو مرا طرد کرده است
میسوزد از کسی که تو را سرد کرده است
از عشق رد شدی که من از ترس رد شوم
دیگر نمیتوانم از این درس رد شوم
این بار آخر است برای خودم نه تو
من پشت خط فاجعه عاشق شدم نه تو

گرداب را درون خودت غرق یکنی
تو با تمام حادثه ها فرق میکنی
گرداب را درون خودت غرق یکنی
تو با تمام حادثه ها فرق میکنی..

ترانه سرا : افشین یداللهی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 February 18 ، 16:15
notenevis ...

امان از احساساتی که زیر لبخندی موذیانه پنهان می‌شود... همان حس های مگویی که نمیدانی بگویی یا نگویی و با یک گفتن ممکن است دمی قبل و بعدت به یک چشم به هم زدن چرخ بخورد و همه چیز را به هم بریزد... جایی خواندم سخت است منطقی فکر کنی در حالی که احساسات دارد خفه ات میکند. اما راستش هرچه فکر میکنم میبینم با احساسات میشود زندگی کرد اما اگر عقل و منطق را چاشنی آن نکنی و بخواهی همه احساست را همیشه بر زبان آوری باخته ای... زندگی همه اش احساس نیست که بخشی از آن میشود احساساتی که در قبال دیگران خرجش میکنی... باید مراقب آن باشی که نه آنقدر هر آن چه هست و نیست را احساس کنی و به زبان بیاریش و نه آن که همه اش منطقی بشوی که همه چیز را به عقل و منطق واگذار میکند... باید مراقب دوکفه ترازوی عقل و احساست باشی که سنگین شدن وزن هرکدامش یک جور تو را از زندگی باز می‌دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 February 18 ، 21:25
notenevis ...

گاهی که دلت میخواهد حرف بزنی، اگر آن آدم هایی که دلت میخواهدشان، اگر همانها که در لحظه به ذهنت میرسند که مناسب ترینند برای پای صحبتت نشستن نباشند، بود یا نبودشان حتی با یک روز تاخیر هم دیگر انگار بی فایده باشد.روبرویشان می نشینی، نگاهشان میکنی، اما انگار دیگر حرفی نداشته باشی. به همین سادگی فراموش کرده ای تمام حرف هایت را، درست مثل یک خوراکی با طعم نبودن. شاید که گاهی هم به نفعت باشد و این خوراکی خوشمزه ترین خوردنی دنیا باشد و گاهی هم نه! اما راستش امان از آن روز که عادت کنی به خوردن مداوم حرف هایت...آن وقت است که دیگر بودن یا نبودن برایت مساله نیست، فراموشیست که مساله میشود، چرا که خودت هم دیگر حرف هایت را به یاد نمی آوری، اصلا یادت میرود حرف زدن را ...امان از همان روز...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 February 18 ، 12:46
notenevis ...

شاد بودن یک هنر است، هنری که اگر آن را ندانی انگار کل زندگیت را باخته باشی. مثل بختک می ماند غم ، می نشنید گاه روی سینه ات، دست میگذارد بیخ گلویت و میخواهد خفه ات کند، اگر ندانی، یاد نگرفته باشی چطور شاد باشی، آن وقت است که وامی دهی...راستش به گمانم مهم ترین چیزی که در زندگانی باید یادمان می دادند از بچگیمان آن است که چطور شاد باشی، فرق نمیکند کجای این کره خاکی هستی، فرق نمیکند زندگی بر وفق مراد است یا تمام رویاهایت برباد رفته باشد که کامت تلخ ترین باشد...مهم آن است که بتوانی بلند شوی،زانوان زخمیت را نگاهی بیاندازی و مجددا شروع به بالا پایین پریدن کنیو  آنقدر شاد باشی که دنیا ناامید شود از غمگین کردنت...اولین کاری که هر آدمی در زندگی باید انجام بدهد وبعد سراغ دیگر چیزها برود همین تمرین شاد بودن است، همین لذت بردن از چیزهایی کوچکی که شاید حسرت و آرزوی خیلی آدم های دیگر باشد و قدرش را نداند...شاید که شعار به نظر آید، شاید که سخت باشد که همیشه در ذهنت بتوانی به خودت امید بدهی، شادی را به لبخندی بر لبانت جاری کنی، شاید که اصلا محال به نظر آید ، اما تنها راه زندگی کردن و نه فقط زنده ماندن همین تمرین شاد زیستن است و بس...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 February 18 ، 17:09
notenevis ...

شجاعت میخواهد، شجاعت میخواهد دوست داشتن آدم ها در این دور و زمانه ای که به هیچ چیز اعتباری نیست...در دنیایی که ربات ها هم کم کم دارند جای آدم ها را میگیرند...شجاعت میخواهد یک جا بنشینی و از علاقه ات به طبیعت ناب حرف بزنی، از بینظیر بودن صحنه هایی که در زندگانیت دیده ای، از بوسیدنی که در اتوبوس دیده ای تا محبت مادری به فرزندش در ایستگاه اتوبوس...در دنیایی که دیگر کسی کمتر معنا و مفهوم احساس را می‌فهمد شجاعت میخواهد که از احساس حرفی به میان بیاوری...آدم ها مفهومش را خراب کرده اند، مفهوم هر آن چه که نامش عشق است، عشق به دنیایی که قرار بود دنیایی عاری از خشونت  وپراز عشق و محبت آدم ها بشود، حالا تبدیل شده است به دنیایی پر از دروغ و ریا و خشونتی که انگار تمامی ندارد...در این روزگار سرد و غریب ، در این زمستانی که احساس آدم ها کم کم رو به منجمد شدن است، در دنیایی که عشق ها هم بر پایه منفعت طلبی بنا میشود، در کمتر کسی  رحم  و مروتی دارد، شجاع ترین آدم ها همان هایی هستند که بی توقع ترینند در ریختن مهر و محبتشان و وفاداریشان و عشق و احساساتشان بر سر دنیای بی رحم تا شاید کمی فضای خشن امروزی رو تلطیف کنند...بهترین های این روزها همان هایی هستند که زندگیشان آغشته به احساسات خبو و مثبتیست تا ادامه دهنده رسالت انسان های خوب روی زمین باشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 February 18 ، 20:58
notenevis ...

خدا نکند انسانی از خوب بودنش خسته بشود، خدا نکند آدمی بشود که مهربانیش هربار نگران و آزرده خاطرش کرده، چرا که آن وقت است که می ماند بلاتکلیف، نه بد بودن را بلد است و نه توان خوب ماندنش است. نه پای رفتن و نه تاب ماندنش است، آن وقت است که میگریزد؟ هجرت از دنیای آدم ها به خلوتی که درونش پوچ پوج است، سکوتی که قالبش تنهایی ای است که خودخواسته نبوده، که لذت بخش نیست و  آدم هارا از خوب بودنشان خسته نکنیم تا دنیا از رودخانه محبتشان، حضور جاریشان پراز خوبی بشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 February 18 ، 09:10
notenevis ...

نه کسی منتظر است، نه کسی چشم به راه

نه خیال گذر از کوچه ما دارد ماه


بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟

وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه...

#سیدحسین_شریفی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 February 18 ، 20:10
notenevis ...

آدم نمیداند چه تنهاست تا آن جا که یکهو واقعا تنها می ماند... وقتی تنها شدی تازه میتوانی خود واقعیت را ببین، روح لخت و عریانی که عطش با دیگران بودنش، عطش با همز بان بودنش لحظه ای آرامت نمیگذارد..درست همین نقطه است که آدم ها مسیرشان از هم متفاوت میشود و هرکسی برای زندگی خود تصمیمی متمایز از دیگری میگیرد...یکی مست تنهاییش میشود، درست شبیه شرابی سر میکشدش و سعی میکند تا میتواند غرق آن شود تا لذت تنها ماندن را جرعه جرعه بی شریک شدنش سرکشد...یکی جفتی می یابد و تا آن جا که مسیرش میخورد، لذت پرواز را می چشد و هرجا که بالش خسته شد می نشیند مجدد بر بام تنهاییش و در انتظار مرغ مهاجری میشود که همراهش بشود برای پرواز بعدی و یکی هم از بخت و اقبال خوبش یکی را پیدا میکند که بی مزد، بی منت و بی هیچ ریایی میشود همدم جانش، هم زبانش و همزاد و همراه زندگیش و هم صحبتی و همنشینی اش میشود بارانی که یک باره ببارد و کویر تنهایی را گلزاری پراز دار و درخت کند...هرچه هست تنهایی غنیمت است...غنیمتی که باید قدر دانست برای کمی خودکاوی و شناخت خودت برای همراه شدن با آدم هایی که تا دیروز شاید چندان قدرشان را نمیدانستی...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 February 18 ، 19:16
notenevis ...

میترسم، از آن روزی که عادت کرده باشم به دوست داشتن کسانی که ابتدا به ساکن دوستشان نداشتم، از روزی که بدانم همان هایی که دوستشان داشتم و دم نزدم، دوستم داشته اند و هرگز "دوستت دارم" و مهر و صفا بر لبانشان، چهره شان جز برای دیگرانی که من بی خبرم از آن ها جاری نشده. از سکوت و نگفتن ناگفته هایی که تا ابد ممکن است تاوان داشته باشند هراس دارم. از روزی میترسم که مهربانیم بر لب طاقچه تکرار دیگر لذت بخش نباشد، از آن روزی که هراس آینده و حسرت گذشته بخواهد حالم را از من بگیرد، گریزانم. من به دنبال لحظه ام، به دنبال دمی شادمانی، به دنبال ثانیه ای شادی و به دنبال آدم های جاودانی. من حتی از آن روزی که تمام اعتراف هایم، تمام گفته ها و ناگفته هایم دامانم را بگیرند  میترسم و از آن میگریزم. من میترسم پس هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 29 January 18 ، 12:59
notenevis ...

بچه که بودیم فکر میکردیم پدر و مادرمان همه چیز را میدانند، اصلا مگر میشود آن ها درباره چیزی اطلاعات نداشته باشند؟ منش کودکانه مان تاییدشان میکرد، بزرگتر که شدیم فکر کردیم که هیچ چیز نمیدانند و درک نمیکنند و این ماه هستیم که فقط میفهمیم، گاهی گستاخ میشویم و فکر میکنیم که ما بهتر میفهمیم.گاهی مادرم میگوید که زمان به تو ثابت میکند که حرف های من تا چه حد درست هستند، یا اینطور میگوید که بزرگتر میشوی و میفهمی چه میگویم، هنوز وقتش نشده. "وقتش نشده" ! و من با خودم فکر میکنم کی قرار است وقتش بشود؟ در زندگی زمان به من ثابت کرد که تجربیات مادرانه مادرم در ظرف زمان زندگیم خیلی خوب حل میشوند، چیز زیادی لاینحل نمی ماند، در قبال خنده های جسورانه گه گداریم در مقابل حرف ها و مقاومتم ، فقط زمان پاسخگو بوده و اکنون گاهی اوقات در خلوت خودم، در فکرم، یکهو با خودم میگویم واقعا مادرها از کجا این همه چیز میدانند؟ واقعا چطور میشود یک نفر این همه بداند و باز هم با مهربانی هرچه تمام تر، با دیدن مقاومت تو باز هم گوشزد کند همه چیز را؟ گاهی با تمام وجود فکر میکنم که هیچ وقت به انگشت کوچک پایشان هم نرسم در این همه دانایی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 27 January 18 ، 11:32
notenevis ...