نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

جنونِ بعد توهم همیشه هم بد نیست

خیال می‌کنم اما، کسی که باید نیست


کسی که آمد و از ذهن من قدم برداشت

خیال بودنش ای‌کاش واقعیت داشت


ببخش خاطره‌ها را اگر عذابت داد

ببخش اشکی اگر روی گونه‌ات افتاد


ببخش با من اگر خواب‌های بد دیدی

که بغض بودی و از زور گریه خندیدی


به دفن کردن یک عمر آرزو در گور

به حرف‌های نگفته، به دیدنت از دور


که درد آمد و تا عمق سینه را پیمود

تو را به گریه سپردم که وقت رفتن بود


شروع می‌شوم از اتفاق تکراری

به ضجه‌های من از زندگی اجباری


شروع می‌شوم از خنده‌های تزئینی

تمام می‌شوم اما مرا نمی‌بینی


فرار می‌کنم از سرنوشت معلومم

عبور می‌کنی از من، به مرگ محکومم


به آرزوی من از تو که حاصلش درد است

بهارِ بعدِ زمستان رفتنت سرد است


که آرزوی من از تو گذشته‌ام را ساخت

کسی به قدرِ من اما تو را نخواهد باخت


که بی‌تو پنجه کشیدم به سرنوشت خودم

جنون گریستم و در خودم مچاله شدم


مچاله‌تر شدم از‌ اضطراب وامانده

و خنده‌های تو در خاطرات جامانده


که هیچ از تو ندارم میان شب‌گردی

تو را به گریه سپردم، دوباره برگردی


که بی‌عبورتر از کوچه‌های بن‌بستم

که نیستی و من از فکر بودنت مستم


تو نیستی و من از قبل خسته‌تر شده‌ام

تو نیستی و من از من شکسته‌تر شده‌ام


تو نیستی و به عکسی که مانده بر دیوار

به قول‌های نداده، در آخرین دیدار


به بغض‌های شبانه به آه دامن‌گیر

به گریه‌های نکرده، گلایه از تقدیر


گریستیم و غم از شانه‌های هم خوردیم

به بوسه‌های پس از بغض‌مان قسم خوردیم


قرار شد بنویسیم یادمان نرود

کسی که آمده یک روز ناگهان نرود


قرار شد که کسی پشت بی‌کسی باشد

که عشق دلهره‌های مقدسی باشد


قرار شد که شبی راهمان جدا نشود

که دست‌های تو از دست من رها نشود


قرار شد که نفهمیم حاصل دردیم

قرار شد به گذشته دوباره برگردیم


قدم زدیم و کسی بین آرزوها ماند

قدم زدیم و کسی تا همیشه تنها ماند


هنوز عکس تو در قاب ذهن من رنگی‌ست

هنوز خاطره‌هایت شروع دلتنگی‌ست


هنوز بعد تو بر روی سینه‌ام داغ است

به طاقتی که ندارم که طاقتم طاق است


هنوز چشم تو از پشت پنجره پیداست

که رد پای تو بر سینه‌ی خیابان‌هاست


که کوچه‌های پس از تو همیشه غمگینند

که ردپای تورا لای گریه می‌بینند


به آرزوی من از تو که باورت کردم

صدا بزن که من از راه رفته برگردم


صدا بزن که بگیری دوباره دستم را

صدا بزن که نبیند کسی شکستم را


مرا دوباره صدا کن که رفته‌ام از دست

مرا دوباره صدا کن، مرا که یادت هست؟


بمان میان توهم، که جز تو راهی نیست

که روزگار پس از تو به جز سیاهی نیست


صدا بزن که بفهمم هنوز بیدارم

من از زمان نبودت دو شخصیت دارم


دو شخصیت که یکی فکر می‌کند هستی

و دیگری که تو را دیده توی بدمستی


که پلک می‌زنم و تو نشسته‌ای با من

مرور می‌کنم از نو! تو رفته‌ای یا من!؟


عبور می‌کنی از من، کسی کنارم نیست

بگو که بعد تو آن‌که نشسته با من کیست؟


مرا به بغض غریبی همیشه می‌خواند

زمان برای کسی منتظر نمی‌ماند


من آمدم که تنت جامه‌ی تنم باشد

که دست‌های تو بر دور گردنم باشد


من آمدم که تو را با خودم رقم بزنم

تو را میان خیابان شبی قدم بزنم


کسی نبود مرا لحظه‌ای امان بدهد

به تکه‌های من از زخم کهنه جان بدهد


کسی نبود و کسی آمد از تو دورم کرد

کسی نبود و غم رفتنت صبورم کرد


کسی نبود و زمان لحظه لحظه با من مُرد

کسی نبود و من از زور گریه خوابم برد


به خواب رفتمت از خواب‌های پر دردم

تو را به سینه گرفتم که گریه‌ات کردم


گریستی و کنارت برای من جا بود

و اشک‌های کسی پشت خنده پیدا بود


گریستی و جهان توی دست من جان داد

گریستی و غمت روی شانه‌ام افتاد


بیا میان توهم کمی کنارم باش

درون خاطره‌هایت در انتظارم باش


بغل بگیر و غمم را به سینه‌ات بسپار

بگیر دست مرا روی شانه‌ات بگذار


بغل بگیر و مرا لای گریه‌ات گم کن

به سال‌های نبودن، به من ترحم کن


به روزهای نبودن که رفته از دستم

برای دیدنت از دور منتظر هستم


من از غروب و غم عصر جمعه بیزارم

به هرچه از تو ندارم که دوستت دارم


پس از تو حرف نگفته، نگفته می‌ماند

سکوت می‌کنم اما کسی نمی‌داند


پس از تو در تب دوری اگرچه خواهم سوخت

نگاه غم‌زده‌ام را به کوچه خواهم دوخت


کنار پنجره از انتظار خواهم مرد

«امید آمدنت را به گور خواهم برد»


دلم به وسعت حجم نبودنت تنگ است

و شب سیاه و جهان تا ابد همین رنگ است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 20 March 18 ، 10:26
notenevis ...

امسال اولین سالیست که دور از خانواده ام. اولین سالی که نوروز را جایی به جز شیراز میگذرانم. سال گذشته این وقت ها مشغول نوشتن جمع بندی سال قبل و سال جدید بودم و هیچ متصور نبودم امسال درست نزدیک سال نو حتی آن دفتر جمع بندی را فراموش کرده باشم آورده باشم . یادم هست سال 96را که شروع کردم با خودم عهد کردم دختری صبورتر باشم، مهربانیم را فراموش نکنم و برای اهداف زندگیم بیشتر بجنگم و رویاهایم را فراموش نکنم. تصمیم گرفته بودم که روحیه ام را قوی تر کنم و برای بدست آوردن هرچیزی اگر نقطه ضعفی هست قوت و قدرتش کنم و تلاش کنم...اما اکنون دوماه از امدنم گذشته و در ماه سوم حس میکنم هنوز هم دلم تنگ است...میگویند آدم وقتی کشور را به مقصدی دیگر ترک میکند تا یک زندگی جدید را بسازد حتی موقت ، باید بداند که روزهای سختی و دلتنگی زیادی را میان آدم های جدید تجربه خواهد کرد. علیرغم چیزی که بقیه از کسانی که رفته اند دارند اما زندگی اینجا سخت است...اولین چالشش فرهنگی کاملا جدید است که گاهی تو نمیدانی عکس العمل درست مقابل رفتارهای این آدم ها چیست چرا که تو از یک فرهنگ سرتاسر تعارف آمده ای و رفتارهایی متفاوت میبینی که نمیدانی واقعا واکنش مناسب چیست. دومین چالشش زبانیست که هرچقدر هم مدعی باشی زبانت خوب است، اما از هم زبان مادریت فارسی بوده و گاهی می مانی که حتی واژه درست در این جمله چیست. چالش سومش مسایل عاطفی و احساسیست.هیچ آدمی از اولی که می آید دوست و رفیقی ندارد.تنهای غربت بسیار عمیق تر از تنهایی میان آدم های هم زبان خودت هست. تنهایی غربت گاهی تلخ است، گاهی شیرین . از این بابت شیرین که شاید بتوانی خودت را در جامعه ای آزادتر بهتر بشناسی و خواسته های واقعی  خودت را بشناسی تا بتوانی از کلیشه هایی که گاه در ذهنت از بچگی پررنگ شده است رهایی یابی. چالش درس خواندن به زبانی دیگر که خودش داستانیست متفاوت و چالش های مالی ...اوایلی که وارد کشور جدید میشوی، حتی اگر از لحاظ مالی به ریال وابسته نباشی، اما مدام در ذهنت همه چیز را تبدیل میکنی و حسرت میخوری که چقدر ارزش پول کشورت پایین است...میان تمام روزهایی که آدمی اما میگذراند، گاهی از فشار تنهایی، غربت  وخیلی مسایل دیگر ، هدفش را گم میکند. گاهی میشود صبح ها از خواب بیدار میشوی و با خودت فکر میکنی من به این دنیا تعلق ندارم، من آدم اینجا نیستم، اما بعد میفهمی که بخشی از دوریست همه این ها..کم کم چالش جدید زندگیت را باور میکنی، میفهمی که مثل همیشه نباید روزمرگی به دامت اندازد..کم کم شروع میکنی به دست و پا زدن ، میفهمی که باید قوی باشی، صبورتر و صبورتر شوی. میفهمی دیگر عجله پاسخ هیچ چز نیست، چرا که اینجا دنیای صبر و حوصله و آرامش است. آدم های اینجا هرچیزی را به مرور زمان به دست می اورند، بر سربدست آوردن هیچ چیز عجله ای ندارند جز نجات جان انسان ها! میفهمی که تنها راهی که مانده همین است. قوی باش. صبور باش و بجنگ برای زندگی  زیر آسمان شهری که یک روز دوستش داشتی و دلت میخواست یک روز بیایی و در آن زندگی کنی. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 18 March 18 ، 20:31
notenevis ...

نوبتی هم باشد، نوبت کوله پشتی  سال 96 است. راستش یکی از عجیب و غریب ترین سال های عمرم را گذراندم...آغاز سال 96 برابر با بحران های زندگی شخصی و چالش هایی که با خانواده برسر آن داشتم و مسایلی که حسابی روح و روانم را آزرد و خسته کننده ترین روزهای عمرم را رقم زد...امتحان تافلی که یکهو سه هفته مانده به امتحان تبدیل به آیلس شد برای دوهفته بعد و من باید در عرض دوهفته کل امتحان را با آن همه فشار روحی روانی آن روزهای زندگی رد میکردم...روزهایی که هیچ وقت فراموش نمیکنم..حق و حقوقی که در محل کار از من خورده می‌شد و صدایم در نمی امد...غیبت هایی که به اجبار بودو  جایگاهی که کم کم در محل کار توسط دیگران پرشد و آزرده خاطر کرد مرا...یادم هست سال 96 را که آغاز کردم با خودم عهد کرده بودم که صبورتر باشم و آنقدر اتفاق های جورواجور افتاد که صبورتر، خوددارتر و محافظه کارترم کرد!حتی درعشق و علاقه ام نسبت به آدم ها! فروردین ماهش بدترین ماه تولدم بود ، چرا که یکی از پربغض ترین و بدترین تولدهای عمرم را سپری کردم، اردیبهشتی که اردی جهنم بود و خردادی که فقط استرس بود وبس. تیرماه ومرداد اما اتفاقاتی افتاد و کمی از تنش رها شدم..امتحان آیلسم نتیجه اش امد و خوب بود...شهریور و مهری که رفت بر سر اشتباهاتی که باعث به تعویق افتادن خروج از کشورم شد و آبان و آذرماهی که استرس ویزا و سفارت و مدارک و چیزهای دیگر روح و روانم را تحت فشار قرار میگذاشت...و اما از دی ماهی که نیمه دوم آن همراه شد با حول و ولای آمدنم و بالاخره به لندن آمدم...از روزی که آمده ام تا به الان روزهای بسیار متفاوتی داشتم...روزهای سختی که گاهی از فرط استیصال اشک ریخته ام، گاهی حس کرده ام نفس نمیکشم، زندگی نمیکنم که مردگی میکنم. گاه گمان کرده ام افسرده شده ام، اما فراموش نکرده ام هدفم را و گاه به گاهی که هدفم فراموش میشود، آنقدر با خودم حرف میزنم و خودم را قانع میکنم تا فراموش کنم هرچه فشا ر و استرس ونگرانیست...سیستم آدم های اینجا ریلکس است، آدم های آرامی که صبورند، هرکاری را با صبر وحوصله و آرامش انجام میدهند و دیدن بی قراری و عجولی تو برایشان کمی عجیب است...هیچکس از خودش مثل تو توقع پرفکت بودن ندارد، چرا که میدانند همه آدم ها پرفکت نیستند...آدم های اینجا خوبند، هرچند هم زبان نیستند. مهربانند حتی اگر ایرانی نباشند...اما سال جدید در راه است...میدانم امسال برایم سال خیلی عجیب و غریبی باید باشد، اولین نوروز به دور از خانواده و تنهایی و اولین باری که نوروز را دانشگاه میگذارنم و درس میخوانم و ... اما سال جدید سال صبورتر از صبور است.سال کمی صبر و حوصله، سال تمرین شاد بودن است.سالی که باید تمام تلاشم را کنم که با ورزش کردن، با غرق شدن در کار، با هرروشی خودم را شاد نگاه دارم تا در دام روزمرگی نیوفتم ، سالی که باید تمام تلاشم آن باشد که زبانم را بیشتر تقویت کنم تا زبان این آدم ها را بدانم. امسال برایم تجربه ایست که باید یاد بگیرم چطور تنهاترین باشم درکشوری غریب ترین باشم و اما مسلط و مستقل بتوانم از عهده همه چیز بربیایم و مدیریت کنم همه احساس و عقل و عواطفم را ... امسال سال سختیست ، دلم میخواهد برایم انرژی مثبت بفرستید و دعا کنید بتوانم از پس همه چیز برآیم...سال نو همگیتان پیشاپیش مبارک، برایتان سال خوبی را آرزومندم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 17 March 18 ، 20:47
notenevis ...

بچگی ها از تاریکی می ترسیدم، نه که تاریکی ترس داشته باشد، من اما وهم و خیال برم میداشت که تمام دزدان عالم در تاریکی پیدا میشوند، یا حتی تمام جانوران موذی تنها در تاریکی خانه دارند، یا گاهی حتی در خواب های بچگیم اتاقی پراز جانوران موذی میدیدم یا دزدی که از دیوار خانه بالا آمده و دارد در حیاط سرک می کشد، بزرگتر که شدم اما از دوری ترسیدم، از این که یک روز بخواهم آدم های نزدیک دور و برم را کمتر ببینم،بعدترش از عدم موفقیت تحصیلی و عقب افتادن از گروه همسالان، بعد از دوست داشته نشدن و بعد از روبرو شدن با دنیای عجیب و غریب و آدم ها، روز به روز یک ترس به ترس هایم اضافه شد و کم کم چوب خط ترس پر شد و هربار اما به اجبار یا حتی به اختیار با ترس هایم روبرو شدم، بچه تر که بودم به کمک بزرگترها، بعدترها با حمایتشان و کم کم آموختم که خودم به هرسختی هم باشد از پسش بر می آیم و با همه شان میتوانم مقابله کنم. آدمی همین است، یک روز چشم باز میکند و می بیند دیگر از ترسیدن هم ترسی ندارد، یعنی به واقع می بیند چاره ای ندارد، باید بلند شود، دست خودش را بگیرد خودش را هل بدهد میان تمام ترس هایی که تا دیروز مثل خوره به جان زندگیش افتاده بود و امروز با آن روبرو شد و حل شد و دیگر نترسید که نترسید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 16 March 18 ، 12:04
notenevis ...

تا زمانی که مهربانیت به دیگری آسیب نزده، تا زمانی که مهربانیت عادتی نشده که شکل وظیفه ای نابجا بگیرد که به خودت آسیب بزند مهربان باش و مهربانیت را برسرهمگان بریز. راستش اگر کسی قدرت را نمیداند، اگر کسی مهربانی را بلد نیست، اگر کسی نمیتواند واکنش مناسبی به تو نشان بدهد، ایراد از تو نیست...آدم ها با هم فرق دارند، گاهی کمتر از تو در معرض محبت دیگران بوده اند، گاهی سبک زندگیشان متفاوت بوده و گاه شاید خجالت میکشند...اما تو محبتت را بکن و رد شو، به وقتش تمام محبت های زندگیت انرژی مثبتی در زندگیت جاری سازد که میفهمی زندگی کوتاه تر از آن است که بخواهی با خشم و نامهربانی خرابش کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 March 18 ، 21:47
notenevis ...

میتوانی از خودت خجالت بکشی، از احساسات همچو آینه ات، از احساسات کودکانه ای که گه گاه آدم ها را میترساند...از احساسات زیادی که گاه باعث میشود دیگری فکر کند بویی از منطق نبرده ای، در حالی که حاضر میشوی شرط بندی کنی که در سخت ترین شرایط زندگیت درست آن لحظاتی که عقل و منطقت باید بیدار می‌بود، عقلانی ترین تصمیمات عمرت را گرفته ای و منطقی ترین رفتارهایت را به نمایش گذاشته ای به گونه ای که همه را به ستایش خودت واداشته ای و هیچ حسرت به دل خودت نمانده که جایی که باید عقلانی می بودی با احساس خرابش کرده ای...اما راستش خوب نیست خودت را سانسور کنی...کاری که من کرده ام، گاهی از ترس آن که او فکر نکند که من احساسی ترینم ،همه احساسم را پنهان کردم...اما این روزها دیگر احساسم را پنهان نمیکنم، دیگر احساسم را تا سرحد جنون کنترل نمیکنم و تا آن جا که میشود می پذیرمش و سعی میکنم حتی بروزش بدهم برای آن هایی که عزیزند...آدم ها باید بفهمند که خود واقعی من دختریست قوی، محکم، متکی به نفس و مستقل که گاه به گاهی لبریز از احساسات میشود و بروزش میدهد، گاه به گاهی دلش میخواهد آدم ها را در آغوش بکشد و به آن ها بگوید چه احساس خوبی دارد از حضورشان، گاه به گاهی دلش بخواد دختربچه درونش را بروز بدهد  وگاه به گاهی آنقدر هیجانی باشد که آن دختر عاقل را پشت لبخندهای کودکانه و هیجانش پنهان کند...از این که خودم هستم و با خودم آشتی کرده ام و هرکاری میکنم برای دل خودم هست راضی هستم. از این که دیگر سعی میکنم سانسور نکنم و حرف دلم را راحت تر بزنم حس خوبی دارم و امیدوارم که بتوانم هرروز بهتر از دیروز باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 March 18 ، 21:38
notenevis ...

میشود تصمیمات شخصی در زندگی گرفت، میشود برای زندگی تا سرحد جنون تلاش کرد ، میشود برای رسیدن به خواسته هایت همه را کنار گذاشت و تنها ماند ...اما راستش هیچ آدمی حق آن را ندارد بر اساس تجربیات شخصی خودش، با دنیای خودش دیگری را قضاوت کند که اگر قضاوت کرد، دنیا جوری چرخ میخورد که یک روز قضاوتش مثل کفگیر میخورد توی صورت خودش. نباید منتی گذاشت برسر بقیه برسر تلاش هایی که برای رسیدن هایت در زندگی کرده ای در حالی که دیگران آن تلاش را نکرده اند و زندگی متفاوتی داشته اند...راستش ماهمه انسانیم و آنقدر مسیرمان متفاوت است که اگر دوآدم با یک مسیر یکسان در زندگی یافتی بدان آن آدم کسی نیست جز یک نفری که جلوی اینه در حال تماشای خودش هست...در این دنیا هیچ دو آدم یکسانی وجود ندارند، پس تا میتوانی تلاشت را بکن که هیچکس را قضاوت نکنی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 March 18 ، 21:38
notenevis ...

مفهوم واقعی زندگی به گمانم در دست همان آدم هاییست که با تمام وجود میدانند که زندگی یعنی عبور از گذشته، برنامه ریزی برای آینده و شناور شدن در لحظات جاری حال...راستش لحظات را باید همانطور که هستند پذیرفت، مگرمیشود اتفاق تلخ یا شیرینی در گذشته ات افتاده باشد و فراموشش کنی! معلوم است که نمیتوانی، اما باید لحظاتت را همانطور که هستند در لحظه بپذیری و از آن ها بگذری و بگذاریشان در تاریکخانه ذهنت بروند در پستوترین جای ذهنت بمانند. خاطرات آدمی عتیقه جات زندگیش هستند، گه گاه  مثل همان چراغ موشی، چراغ علاء الدین پدربزرگ مادربزرگ همانقدر بی مصرف و غیرکاربردی و گاه حکم لاکچری ترین و لوکس ترین کالای حال حاضر را پیدا میکنند، اما گذشته اند و به حال تو تعلقی ندارند...لحظات حالت را دریاب، بگذار که درونت زندگی جاری شود، بگذر رها بشوی از هرچه از گذشته و آینده درون ذهنت بحران ساخته اند  وغمگین و مضطربت کرده است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 March 18 ، 18:41
notenevis ...

I realized that March actually marked my 4-year expat anniversary! Its been 4 years that I have left my home country and moved to Denmark 🙈
And I feel happy , really happy . Even I still miss my mom, my dad and my brothers a lot , a lot , a lot ...
Except the first year and all of its challenges in both my personal life and studying abroad that some of you might know about them ,I could not be happier for the decision I have made .
Immigration is not always an easy adventure. Maybe , It does not seem hard for some of you but it is ! Creating a life from scratch time after time is not easy !
And I must admit that thing sometimes gets hard especially at the beginning or at least was for me.
Confusion ,homesickness, and that what-the-hell-am-I-doing feeling will inevitably strike. But things gets better and better ...

AND how and what we learn when we face the tough situations make us grow.

And I’ve learned a lot – about the world and about myself .
I failed sometimes, I was stressed and scared a lot . BUT I learned to never give up , be strong , independent and determined.

A few weeks ago ,I read an article about living abroad that I really liked it , it was about that we should not be afraid to be bright and different, we should not focus on our limitations, for instance: our lack of language proficiency, not having our family around and not having a good network. 
I always tried to ignore those limitations and focus on my strength and advantage and I believe each of us has so much to offer😉

During my time living in Denmark,I’ve met people from different countries .It’s been eye opening for me because I never would have met these people if I had not moved abroad. Meeting people from all over the world tought me, no matter from what country or culture we are ,we are all just people and kindness is the key and the common language 😊
Smiling at someone, helping each other or generally just being patient and nice to people is a good practice in general.

And long story short , I am very happy even I left my home country ,but I left to pursue my dreams , continue my studies in a top university and international study environment, finding my dream job and there is still much more that I have not achieved yet , I still have some fears but I know I need to make big and scary decisions cuz I still see my biggest achievement ahead me .....

And i must say that I have been very lucky during these 4 years in Denmark , I have meet so many awesome people from Denmark and abroad both in Aarhus and Copenhagen at Danish language schools , through my neighbors , at university , sports, work place and ... And I believe that the bond that we create with our friends abroad is irreplaceable.

❤️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 March 18 ، 20:08
notenevis ...

این روزها که می‌گذرند، همه آن هایی که در این کشور غریب با آن ها آشنا شده ام، غریبه هایی هستند که هیچ کدام ایرانی نیستند...تمام دوستانم خارجی شده‌اند، اما فهمیده ام که یک چیز میان تمام انسان های روی زمین، همانطور که قبل ترها هم فکر میکردم یکیست و آن ها مهربانی و لبخند و انسانیت است...دوستانم به من می‌گویند مهربانی، اگر یک روز ناراحت باشم هوایم را بیشتر دارند... امروز با دوستی حرف میزدیم، از دوستان قدیمیم .میگفت به شخصیتت حسودیم می‌شود، خوب میتوانی آدم ها را قانع کنی، خوب میتوانی روی دیگران تاثیر مثبت بگذاری، راهش را بلدی، و خوب میتوانی قوی بمانی و محکم و بر سرمسایل عاطفی و احساسی زندگی که ممکن است یکی را برای مثال تا حد افسردگی حاد پیش ببرد ، قوی بمانی و از آن عبور کنی...میگفت اولویت بندی داری، هدف گذاری میکنی و سعی میکنی یک اتفاق همه  زندگیت را به هم نریزد...راستش را بگویم، جز لبخند چیزی نداشتم بگویم آن هم پشت مانیتوری که تنها میتوانستم تایپ کنم...اما راستش هر آدمی در زندگیش یک بار تا سرحد مرگ هیجانی می‌شود، یک بار تا سرحد مرگ قمار می‌کند احساسش را و شاید هدفش را گم کند و این اتفاق هرزمانی در زندگی هر آدمی در هر سنی می افتد...مهم نیست چطو اتفاقی که ممکن است عشقی باشد، ممکن است دوستی باشد  وحتی ممکن است فقدان و مرگ و یا حتی درسی باشد...اما هر آدمی یک بار در زندگی با یک چالش روبرو می‌شود که زندگیش را همانجا روبه پایان می‌بیند و باخودش فکر میکند دیگر رنگ زندگی را نخواهد دید و طوفان زندگیش دیگر هرگز تمامی ندارد...اما همانجا اگر کمی آرام بگیرد، صبوری کند، سعی کند و تلاش کند تا بیرون آید، کم کم اشعه های خورشید زندگیش شدت میگیرند و ساحل امن آرامشی خودش را به تو نشان می‌دهد که البته هیچ وقت هیچکس به آن ساحل نخواهد رسید...راستش زندگی سخت تر از آن است که یک روز چشم باز کنی و خودت را در یک ساحل آرامش ابدی ببینی ، چرا که هرروز چالشسیت جدید...همین است که میگویم همیشه آخر هر داستان خوب است و اگر اکنون نیست هنوز آخرش نیست چرا که با هرطوفان و باتمام شدن هربخش از زندگی چالشی جدید باز میشود که دفتر جدید زندگیت میشود...من هم مثل همه آدم ها وقت هایی داشته ام که گمان کرده ام مرده ام، که دارم مردگی میکنم و روزمرگی در حال خوردن زندگیم همچون موریانه است، اما درس گرفته ام، یاد گرفته ام، سعی خودم را تمام و کمال کرده ام که قوی بمانم، که قوی تر بشوم و به یاد خودم بیاورم که هر اتفاقی که مرا نکشد از من آدمی قوی تر خواهد ساخت...این میان گاهی از فرط مردگی هایم، اشک ها ریخته ام، بی خوابی کشیده ام، گه گاه از غمگینی حس کرده ام نفسم بند می آید اما طاقت آورده ام، قوی مانده ام ، صبوری کرده ام و سعیم را کرده ام که خوب بمانم...میدانی رفیق، حق طبیعی هر آدمیست که برای اتفاقات بد زندگیش ناراحتی کند اصلا، گه گاه دوره ای از زندگی به او سخت بگذرد ...اصلا میدانی؟ تنها آدم ها مرده هستند که از خواسته نشدن، از غمگین شدن هراسی ندارند، فقط آن ها هستند که هیچ وقت دچار استرس نمیشود و فقط آن ها هستند که هیچ وقت ناامید نمیشوند...عواطف و احساسات منفی آدمی بخش از زندگیست که باید جرات و شهامت پذیرفتنش را به خودمان بدهیم و با ترسمان روبرو شویم تا بتوانیم زندگیمان را بهتر کنیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 13 March 18 ، 22:29
notenevis ...