نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

کسی کلاف سردرگم ذهن مرا ندیده؟ سوالیست که گاهی باری خودم پیش می آید که حجم کلافگی هایم به حدی میرسد که با خودم فکر میکنم حتما تمام سلول های خاکستری رنگ ذهنم چون کلافی در هم گره خورده اند که این گونه همه چیز گنگ و مبهم به نظر می آید. انگار در این دنیا زندگی کنی و اما زندگی نکنی...میدانی چه میخواهم بگویم؟ انگار با دنیای پیرامونت بیگانه شده باشی، یک جور قطع ارتباط با دنیای بیرونیست به گمانم یا یک طور کوچ به دنیای درون خودت برای خودآگاهی یا شاید دانستن هرآن چه که درونت اتفاق افتاده و تو از آن غافل بوده ای...گاهی چیزهایی در زندگیت گم میشود که تا قبلش پیدا بود، باید کمی خلوت کنی، با خودت تنها بمانی تا شاید پیدایش کنی و دوباره سرجایش بگذاری هر آن چه که سرجای خودش نبود...گاهی تنها راه باز شدن کلاف سردر گم ذهنت همین میشود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 May 17 ، 10:07
notenevis ...

این روزها که میگذرند ذهنم چارراهی از عبور ومرور آدم ها و تصمیمات شده است. راستش وقتی آدمی بوده باشی که تمام زندگیت را صرف تلاش برلی رسیدن به رویاهایت کرده باشی، به هرمقصدی که رسیدی کمی استراحت میکنی و دوباره راه میوفتی برای رسیدن به هدف بعدیت....اصلا وقتی کل زندگی رابا ایده آل گرایی وکمالگرایی و انحصارطلبیت بر خودت سخت گرفته باشی دیگر نمیتوانی به فکر آسان گرفتنش باشی... اما روزی میرسد که آنقدر خسته میشوی، آنقدر اذیت شده ای که فقط دلت میخواهد برای مدت کوتاهی هم که شده آسان گیری، هم بر خودت، هم بر زندگیت و هم بر آدم هایی که باتو مراوده دارند... تصمیم گرفته ام اندکی بیخیالی طی کنم، رها و بی قید بشوم تا طعم جدید زندگی را مزه مزه کنم. میدانم روح سیری ناپذیرم زیاد دوام نمی آورد اما همین مدت کوتاهش هم لازم است به گمانم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 May 17 ، 18:10
notenevis ...

عشق از آدم ها یک نفر دیگر می سازد. عشق اگر واقعی باشد، اگر خالص باشد، اگر همانی باشد که باید باشد، غم دارد، اندوه دارد، سختی دارد، اما شیرینی شادی هایش ، شیرینی با هم بودن هایش، همراهی ها و دوستی هایش انگار در مقابل سختی ها هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشد. یکهو یک شب درست وقتی که داری با خودت کلنجار میروی که عاشق نشده ای، که داری انکار میکنی میفهمی که چقدر از حضورش لبخند بروی لبانت هست، چقدر تا قبل از آمدنش شاید که تنهایی که به گمان خودت لذت بخش ترین بود چونان موریانه به تمام زندگیت زده بود بی آن که حتی خبر شده باشی؟ آن وقت است که میفهمی عشق تو را بنده خود کرده، دیگر راه فراری نداری، میفهمی که گیر افتاده ای درون حریم امنی که دلت نمیخواهد از درونش بیرون بروی. عشق اگر درست باشد عشق می آفریند، انرژی می دهد، زندگیت را مثل رودخانه ای پویا و پرسر وصدا پر از حس جاری بودن با نغمه ای زیبا در پشت هر احساسش میکند، جسورت میکند و آنقدر شجاعت می بخشد که محکم تر از قبل ، امیدوارتر از همیشه تنها به زندگی فکر میکنی و حس سرشاری که تورا مست و لبریز از آن میکند

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 07 May 17 ، 18:02
notenevis ...

من فهمیده امکه بحث کردن درباره ی مذهب با خانواده ی سمپل بی خطر نیست.خدای آنها(که آن را آکبند از اجداد پیوریتن و دور خود به ارث برده اند)تنگ نظر،بی منطق،ظالم،پست،کینه توز و متحجر است ، شکر خدا که من هیچ خدایی را از هیچکس به ارث نبرده ام.من آزادم که خدای خودم را آن طور که آرزو دارم تصور کنم.خدای من مهربان،دلسوز،خلاق،بخشنده، فهمیده و شوخ طبع است.

 

از نامه های جودی به بابالنگ دراز 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 05 May 17 ، 15:53
notenevis ...

اگر سهم من از این همه ستاره،
فقط سوسوی غریبی است،
غمی نیست.
 همین انتظار رسیدن شب برایم کافیست.

فروغ فرخزاد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 May 17 ، 15:52
notenevis ...

آدم ها اولش که بزرگ می‌شود میخواهد مقاومت کند در برابر بزرگسالیش...تمام قد جلوی بزرگسالی می ایستد و هی هربار که یکه میخورد از رودر رو شدن با بزرگ شدنش فکر میکند همین که کودکی درونش هنوز گاهی برای کودکانه هایش به او مجال بدهد کافیست. کم کم واقعیات زندگی همچون باد سردی که وقت زمستان به صورتت میخورد و میسوزاندت تمام وجودت را تحت تاثیر قرار می‌دهد...هی روز به روز منطقت با احساساتت کشتی می گیرد و در این نبرد روزبه روز منطق پیروز میشود تا بالاخره در مرحله نهایی احساست در تصمیم گیری هایت کمتر حرف برای گفتن دارد...کم کم متوجه میشوی که حرف های پدر دروغ نبود، دلشوره های مادر بی دلیل نیست، تو داری بزرگ میشوی و فانتزی های زندگی دارند یکی یکی مقابل حقایق و واقعیات زندگیت زانو میزنند، تو داری گم میشوی در شلوغی های تودرتوی زندگی و دیگر رفیق بازی هایت هم حتی پیش چشمت رنگ میبازند...داری رویاهایت را دنبال میکنی و اما زمان انگار شتاب گرفته باشد و درنگ لحظه ای جایز نباشد...بعدترها روز به روز بهتر میفهمی که پدر راست میگوید که تو زندگی ها در پیش داری، تو هنوز بچه ای و کمتر متوجه قضایا میشوی و به قولی مفهوم این حرف که این موها در آسیاب سفید نشده اند و پیرهن بیشتر پاره کردن را بهتر لمس میکنی و این یعنی تو بزرگ میشوی در حالی که بهتر است درونت کودکی باشد که روز به روز بچه تر بشود وگاهی با تمام وجود به یادت آورد که مراقب باش روزگارت خوش بگذرد و دچار روزمرگی نشوی....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 May 17 ، 06:51
notenevis ...

...گاه از خود می پرسم: پس چه هنگام کاسه ها از این آب های روشن پر خواهد شد. راستی چه هنگام.
کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمده ام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم،
 
هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه ی بید خانه ی ما، هم اکنون نمی جنبید، جهان در چشم براهی می سوخت.
همه چیز چنان است که می باید. آموخته ام که خرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و پژمردگی را هم.
 
دیدار دوست ما را پرواز می دهد. و نان و سبزی هم . آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. میان زباله ها هم هست، شاید از آغاز، خدا را، و حقیقت را در  دشت های آفرینش درو کرده اند. اما هر سو خوشه ها بجاست.

من از همه ی صخره ها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم . از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم شد:
 
نگاه را تازه کرده ام.

من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد- بگذار هر بامداد، آفتاب بر این دیوار آجری بتابد، تا ببینی روان من هر بار در شور تماشا چه می کند. دریغ که پلک ها در این پرتو سرمدی
گشوده نمی گردد. دل هایی هست که جوانه نمی زند. من این را دیر دریافتم و سخت باورم شد.
چه هنگام آیا روان ها بادبان خواهد گسترید. و قطره ها دریا خواهد شد.
 
نپرسیم. و با خود بمانیم. و درون خویش را آبپاشی کنیم. و در آسمان خود بتابیم. و خویشتن را پهنا دهیم.


و اگر تنهایی از نفس افتاد، در بگشاییم. و یکدیگر را صدا بزنیم.

سهراب سپهری 
تهران، 2 اردیبهشت 42
 
(برگرفته از کتاب هنوز در سفرم - چاپ نهم)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 30 April 17 ، 18:12
notenevis ...

گاهی یه حسی هست که سنجاقت میکنه به زندگی.گاهی حتی وسایلت تو رو مث یه سنجاق قفلی گیرت میکنن به زندگیت.شاید یه لنگه کفشی که با جفتش خیلی هم دوسش داری و یه عکس حتی ازش کافیه تو رو پرت کنه به یه روز خاص که تو یه روز قشنگ چقدر قدمات رو همراهی کرد و پر انگیزه وپرانرژی حتی وقت تصمیم‌گیری‌هات هم حضور داشتن تا یه روزی یادت بیارن که چه قدم‌هایی که برداشته شد تا تصمیمی گرفته شد...گاهی زندگی بد سخت می‌گیره، یادت میره یه روز چقدر برای انجام یه کارایی پراز انگیزه بودی، یه روزی چقدر برنامه ریختی، چقدر با کاغذات حرف زدی، لب حوض ماهی باغ ارم  نشستی و با خودت زیر بارون نم نم چه حرف‌ها که نزدی.گاهی هم نه که یادت بره فقط اونقدر غرق شدی تو کار و سر خودت رو گرم کردی که نخوای یادت بیاد خیلی چیزا رو...گفته بودم به دوستی که من آدم بی‌جنبه ای هستم، اگر به چیزی علاقمند باشم بیخیالش نمیتونم بشم، میخواد کار باشه، میخواد درس باشه، و میخواد مسایل زندگی شخصیم و حتی میخواد عشق و دوست داشتن باشه! از اساس شخصیت پیگیر و سمجی دارم توی خواسته هام و رویاهام و علایقی که با تمام وجود میخوامشون! الان دارم کم کم به این نتیجه میرسم که من دارم معتاد میشم...معتاد مشغله‌های کاری...یه جوری انگار مهم‌ترین مساله‌های زندگیم رو هم دارم تو همین شلوغیا تعیین میکنم و این منو میترسونه گاهی..دلم نمیخواد غرق بشم، اونقدری که یادم بره چطور میشد رها وآزاد و بی قید بود گاهی و بیخیال همه چیز هندزفریمو بذارم گوشم بزنم به خیابون برم عکاسی کنم ، واسه خودم بستنی بخرم، و کافه گردی کنم و باغ ارم رو زیر ورو کنم و کنار حوض ماهی بنویسم و از خودم قول بگیرم...دلم میخواد یادم نره چطور میشه حوشبخت بود، حتی با چیزای ساده، حتی با لبخندای کوچیک یا با دیدن شادی‌های دیگران. دلم نمیخواد که یه روزی دست کودک درونم که لی لی کنان داره گاهی وسط همه جا پرشور وپرهیجان واسه خودنش شعر میخونه رو بگیرم و بهش بگم وقتشه دیگه بزرگ بشی، میخوام همونجوری کوچیک بمونه همیشه و بهم حس زندگی رو القا کنه...دلم نمیخواد که هیچ چیز جای هیچ چیزی رو بگیره چون هرچیزی در سرجای خودش تو زندگیم معنا و مفهوم داره، حتی جایگاه عقل واحساس ! گاهی دلم میخواد احساسم رو رها کنم بذارم تا بینهایت واسه خودش بره خیال پردازی کنه و یه جایی کم بیاره برگرده به حرف عقلم گوش بده و گاهی اونقدر سرتق باشه که حرف خودش رو بزنه و شاید کمی هم به زندگیم حتی یا هیجان یا غم اضافه کنه...از چاله‌های روزمرگی فرار میکنم و تا میتونم گرفتارش نمیشم...اما این روزها...امان از این روزهایی که خیلی سخت خودم رو مشغول کردم و فکر میکنم لازم باشه یه بار دوباره از همون روزای خاص داشته باشم که کاغذ قلمم رو بذارم دم دست و کفشامو بپوشم و به ندای درونیم گوش بدم...

پ.ن: این متن بالطبع حال لحظات منه، شاید گاهی این لحظات آنی باشن و شایدم نه...

پ.ن1: نمیدونم چرا این روزا اینقدر وسط آرشیوم پرت میشم.چقدر دژاوو میشم و چقدر حس میکنم روزای آشنایی رو دارم میگذرونم.انگار قبلا دیده باشمشون.

پ.ن2: همچنان معتقدم بهار فصل عاشق کردن آدماست، نه عاشق شخص خاصی حتی، بلکه عاشق همه چیز، طبیعت، آدما، زندگی...هرچیزی که روی این زمین هست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 30 April 17 ، 18:09
notenevis ...

تکیه کلام دوستی هم این بود که " تنها کسی که باید تلاش کنی که در هر ثانیه تو بهتر از ثانیه قبل اون باشی، خودت هستی." و چقدر این حرف در همه حال خوب و عمیق میتونه به آدم انرژی بده .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 30 April 17 ، 18:08
notenevis ...

آدم  ها باید  بدانند چه وقت باید تلاش کرد و چه وقت باید وا داد و رها کرد. وقت هایی هست که پراز خالی میشوی، توضیحش سخت میشود که به دیگران از حال و احوالت بگویی، گمان میکنند برگ ریزان زندگی،  رنگ خزان به حالت داده... اما امان از آن روزهایی که اینطور پراز خالی شده ای یا شاید خالی از پر هایی که تمامی ندارند... شب درست وقتی همه در خوابند تمام ذهنت بیدار است حتی اگر چشمانت خواب باشد... دور میشوی از همه تا اجازه بدهی سکوتت از هر منظری مفهومی بیابد و تو بی توجه به هر نظری تنها به خلوت خودت خو کنی و از هر آن چه تو را به دنیای پیرامونت وصل میکند دوری کنی... آن وقت است که آرامشت بعد از چندی برمیگردد، حالت بهتر میشود و برمیگردی به آغوش دوستانت، محیط پیرامونت،  بی آن که کسی از تنهاییت با خبر شده باشد و برای بهتر شدنت کاری کرده باشد... اینطور توقعت از آدم ها را کم میکنی، صبوری و آرامش را تمرین کرده ای و یاد گرفته ای گاهی برای رسیدن به حال خوب باید وا داد و به خلوت خودت پناه برد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 April 17 ، 11:14
notenevis ...