نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۵ مطلب در اکتبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

بالاخره یک روزی در زندگیت متوجه میشوی که آدم ها همه در زندگی هم رهگذرانی اند که هربار یک جا اطراق میکنند، و بعد هم بار و بندیل سفرشان را میبندند همه چیز را رها میکنند، نصفه و نیمه، می روند پی زندگی خودشان، پی ادامه سفرشان. مهم نیست چه ره آورد تو باشد در این سفری که با آدم ها همراه شده ای، مهم آن است آنقدر خودت را درگیر سفر نکرده باشی که زندگی را زندگی نکرده باشی، از سفرت لذتی نبرده باشی. شاید به آن مقصدی که دنبالش باشی برسی، در دوردست،  جایی خیلی دور...  اما این میان همین همسفرها، مسیری که میروی اهمیتش بیشتر از خود مقصد است...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 31 October 15 ، 20:09
notenevis ...

پاییز که دستانش را به دست

باران بدهد غم از سرش می افتد

میشود بهاری عاشق که شادمانیش

چون سرخی وزرد گونه های عاشق

بر سر برگانش می شود


نهم آبان ماه نودوچهار 

پیاده روی پاییز تنهایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 31 October 15 ، 12:19
notenevis ...

به گمانم نام دیگرش عشق باشد

باران را می گویم که 

وقت باریدنش دستان مهربانش را

برسر تمام شهر می کشاند

تا همگان را با خود همراه کند


فاطمه

پیاده روی پاییز تنهایی

نهم آبان ماه نودوچهار

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 31 October 15 ، 12:16
notenevis ...

بودن آدم هایی در زندگی انسان که از ته دل دوستشان داری، اندیشه و فکرت را با آن ها قسمت میکنی، پناهت هستند، رفیقند همیشه می تواند لبخند را در هر شرایطی به لبانت بکارد حتی اگر خنده سخت ترین کار روی زمینت در آن لحظات شده باشد. دوست، رفیق درست مثل بارانند که هر بار به خاکت بزنند سر از خاک بر می آری و سبز میشوی.. قدر دوستان و رفیقانم را همیشه به وقت سختی و نگرانی و اندوهم بیشتر دانسته ام چرا که به وقت شادمانی و خوشحالی همگان رفیقند و دورت حلقه شادکامی زده اند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 30 October 15 ، 09:57
notenevis ...

دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

وهر دانه برفی

به اشکی نریخته می ماند .

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است .

از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان

وشگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من .

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم،

که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند.

گوشی که،

صداها و نشانه ها را در بی هوشی مان بشنود.

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود بگیرد وبپذیرد .

و زبانی که در صداقت خود ما را از فراموشی خود بیرون کشد .

و بگذارد از آن چیز ها که در بندمان کشیده سخن بگوییم .

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است .

زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد .

از بخت یاری ماست شاید ،

که آنچه می خواهیم ، یا به دست نمیآید

یا از دست می گریزد .

می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود.........

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .

حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور میکنم و امیدوارم

که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.

می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز می شود .

چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز

نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟

چند بار دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستریم .

پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز،

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وا نهم سکان رها کنم

به خلوت لنگر گاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم

و آغوشت را باز یابم،

استواری امن زمین را زیر پای خویش 

پنجه در افکنده ایم با دست هایمان به جای رها شدن

سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جایهمراهی کردنشان

عشق ما نیاز مند رهایی است نه تصاحب

در راه خویش ایثار باید نه انجاموظیفه

سپیده دمان از پس شبی دراز

آواز خروسی می شنوم از دور دست

و با سومین بانگش در می یابم که رسوا شده ام !

زخم زننده، مقاومت ناپذیر ،شگفت انگیز و پر راز و رمز است

آفرینش ،و همه آن چیز ها که شدن را امکان می دهد .

هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر .............

این همه پیچ این همه گذر این همه چراغ این همهعلامت،

و همچنان استواری به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو

وفایی که تو و مرا به سوی هدف راهنمایی می کند .

جویای راه خویش باش از اینسان که منم در تکاپویانسان شدن

در میان راه دیدار می کنم حقیقت را، آزادی را ،خود را،

در میان راه می بارد و به بار می نشیند دوستی که توانمان دهد

تا برای دیگران مامنی باشیم و یاوری

این است راه ما

تو و من

در وجودهر کس رازی بزرگ نهان است

داستانی راهی بیراهه ای

طرح افکندن این راز راز من و راز تو

پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است .

بسیار وقت ها با هم از غم و شادی هم سخن ساز می کنیم .

اما در همه چیز رازی نیست

گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت 

به تو نگاه می کنم و می دانم که تو تنها نیازمند یک نگاهی

تا به تو دل دهد آسوده خاطرت کند بگشایدت تا به در آیی

من پا پس می کشم و در نیم گشوده به روی تو بسته می شود.

پیش از اینکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم

فریاد می کشم که ترکم گفته اند

چرا از خود نمی پرسم که کسی را دارم که

احساسم را اندیشه و رویایم را زندگی ام را با اوقسمت کنم

آغاز جداسری شاید از دیگران نبود 

حلقه های مداوم پیاپی تا دور دست

تصویردرست صادقانه

باخود وفادار می مانم آیا؟

یا راهی سهل تر اختیار می کنم .

بی اعتمادی دری است خود ستایی و بیم چفت و بست غروراست .

وتهی دستی دیوار است و لولا است

 زندانی را که در آن محبوس راه خویشیم

دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

از رخنه هایش تنفس می کنیم

تو و من توان آن را یافتیم که بر گشاییم که خود را بگشاییم .

بر آنچه دلخواه من است حمله نمیبرم

خود را به تمامی بر آن میافکنم.

اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانمخواست راهی به جز اینم نیست .

اگر می خواهی نگهم داری دوست من از دستم می دهی

اگر می خواهی همراهیم کنی دوست من تا انسان آزادی باشم

میان ما همبستگی آن گونه میبارد که زندگی ما

هر دو تن را غرق در شکوفه می کند

پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم

وگر نه میشکنیم بال های دوستی مان را

با در افکندن خود به دره شاید سر انجام به شناسایی خود توفیق یابم



مارگوت بیکل

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 October 15 ، 19:23
notenevis ...

همیشه یه جایی هست واسه انتها،  یه نهایتی حتی واسه خطوط موازی،  چرا که حتی خطوط موازی  هم در دوردست متقاطع میشن و جهنم وقتی هست که انتها برات تعریف نشده باشه، بی انتها عاشق زندگی باشی و ندونی نهایت این مرحله از زندگی متقاطع بشه با اون چیزی که تو میخواستی یا اصلا ارزش و بهای این مرحله از زندگی چقدر هست و چه بهایی باید بابتش پرداخت کنی. آدم همیشه در حال پرداخت بهاست، و بهایی باارزش تر از عمر سراغ ندارم... سردرگمی وقتی جهنم میشه که شامل سکوت اونایی که نباید ساکت باشن هم بشه... کلافم و با هیچکس میل سخنم نیست... اومدم پیاده روی بلکه کمی حالم عوض بشه. سه ربع ساعته دارم راه میرم و ذهنم طاقت و تاب و توان شلوغی بیشتر از این رو نداره.... شیشم آبان ماه نودوچهار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 October 15 ، 12:35
notenevis ...

دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست

این چندمین شب است که خوابم نبرده است ؟

رویای تو ، مقابل من ؛ گیج و خط خطی

در جیغ جیغ گردش خفاش های پست

رویای «من» مقابل «تو» ، تو که نیستی

دکتر بلند شد و مرا روی تخت بست

دارم یواش یواش که از هوش می ... روم

پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست

هی دست دست می کنی و من که مرده ام

آن کس که نیست ، خسته شده از هر آنچه هست

من از ...کمک! همیشه ...کمک ! .... خسته تر .... کمک

مادر یواش آمد و پهلوی من نشست

« با احتیاط حمل شود چون شکستنی است »

یکهو جیرینگ بغض کسی در گلو شکست ...


" سید مهدی موسوی "



پ.ن: آدمی که ساعت چهار صبح با یه صورت خیس از بغضی که جرات نداره توی بیدار بشکنه از بس غرورش خدشه دار میشه بیدار میشه و دیگه خواب به چشمانش حروم میشه رو نباید ملامت کرد... اما حیف که وقتی احساست رو خیلی وقت باشه کشته باشی قاتلی میشی که حتی در سخت ترین و دلتنگ ترین و احساسی ترین شرایط حتی توی خواب هم حقی واسه اشک هم قایل نمیشی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 October 15 ، 01:28
notenevis ...

گمان میکنی چیزی درونت گم شده که خیلی وقت پیش،  آن زمان که بچه بودی، همان وقت ها که بیشترین باورت مال آدم هایی جز آدم بزرگ ها بود،  جایش گذاشتی... آن صفا و صمیمیت همان وقت هایت، کودکانه هایی که همیشه فرصت آن را داشت که در هر زمان و مکانی خودش را بروز بدهد آن وقت هیچکس ایرادی نمیگرفت ازت، میگفتند "بیخیال، بچه است، بگذار بچگی کند. " خنده های از ته دل، بازی های شادمانه از سر ذوق، احساسات پاک ناب تکرار ناشدنی و لحظاتی که تنها مختص همان کودکیست... گاه چه بی ریا و بى دلیل دلت هوای همان وقت ها را میکند، حتی اگر آن لحظه ای به یادت بیاید که دوست دوران بچگیت سنگی به سرش خورده و سرش شکسته باشد و تو از شدت ترس و نگرانی مقابلش مات ایستاده باشی و زارزار گریه کنی. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 October 15 ، 19:36
notenevis ...

ارزش احساسات آدم به آن است که در تمام لحظات زندگی چه شاد چه غمگینش لمس شود، احساس بشود و هرچه غیر از این باشد، معنای زندگی را زیر سوال میبرد... میشود روزمرگی، عادت... اما گاهی آدم ها برای در رفتن از زیربار "احساسات"،  برای درگیر نشدن زیادشان  و معلق ماندنشان بین "دل" و "عقل" برمیدارند و قید احساساتشان را کامل میزنند و ریشه اش را از بیخ و بن میکنند، آنقدر خودشان را درگیر کار میکنند، آنقدر مشغول موفقیت ها و خودخواهی ها و منیت ها که یادشان برود "احساس" چه بود... غافل از آن که احساسات درست مثل زخمیست کهنه که اگر دهان باز کند، که اگر نمک روی آن ریخته بشود میسوزاندت... انگار پرنده ای که بالش هدف گرفته شده باشد و اما زنده مانده باشد، راه میرود، دانه میخورد، زندگی میکند، اما عمیق ترین دردش آن است که پرواز نمیداند، پرواز نمیتواند، آن وقت است که هرچقدر هم که زندگی کند، دست آخر باز هم یک چیز کم است... پرواز... همان آرزویی که تا همیشه حسرتش بر دل پرنده باقی می ماند مگر آن که بالش خوب بشود و بازپرواز را از سرگیرد...بال احساس را اگر از خودت بگیری پرواز دردی میشود که در عمیق ترین لحظاتی که فرصت سر خاراندن هم نداری یک لحظه هجوم می آورد به تک تک ثانیه های بی قرارت...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 October 15 ، 19:18
notenevis ...

آدم ها را باید آن وقتی بشناسی که حسابی بهشان پرو بال داده ای، تنها روی نقاط قوتشان متمرکز شده ای و آن قدر از خوبی هایشان بهشان گفته ای که تازه کم کم گمان آن را ببرند که نقطه ضعفی ندارند، که کامل ترین آدم روی زمین هستند، آن قدر که اگر خواستند خودشان را گم کنند،  آنقدر توانش را داشته باشی که خیلی راحت فراموش کنی و انگار از ابتدا نه نقطه قوتی بود و نه نقطه ضعفی. اینطور اگر وفادار ماندند، اگر فراموششان نشد مهرشان به تو چگونه بود، میفهمی ارزش رفاقت، دوستی، معاشرتت را دارند و تو اشتباهی مرتکب نشده ای.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 October 15 ، 18:08
notenevis ...