نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۳ مطلب در نوامبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

در غروبی سرد در بین آ بین شاخه های درختی  پاییزش را کم کم به دست زمستان می سپارد... حجم دلتنگی و غمگینی این روزام در لغت نمیگنجه، نمیتونم خستگیم رو با واژه و کلمه به تصویر بکشم، فقط میدونم که چنین نماند و چنان نیز نخواهد ماند... یه چیزی رو خوب توی زندگیم یاد گرفتم اونم اینه که واسه آدمی که همیشه به امید معتاده همیشه راهی هست و واسه کسی که شخصیت عجولی داره شاید صبر چاره خیلی از غم های زندگیش بشه. همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 November 15 ، 14:13
notenevis ...

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد 

تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
 حافظ
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 November 15 ، 18:33
notenevis ...

اگر فکر کرده اید که من در یک روز سرد زمستانی یا پاییزی که سرما استخوانت را هم خشک می‌کند،دندان‌هایت را از هم از اختیارت خارج می‌کند در حالی که از فرط سرما در حال دندان قرچه کردن هستی ، دلم برای گرما تنگ بشود هرگز این اتفاق نخواهد افتاد.بله ! من از همان‌هایی هستم که هیچ‌وقت دلم برای گرما تنگ نمی‌شود! البته قطعا دلم برای تعطیلات تابستان تنگ می‌شود، آن هم برای وقتی که درس و مدرسه و تعطیلات واقعی بود! اما هرچه هست و نیست من این ننه سرما را هرچقدر هم که پشت سرش حرف باشد و غرغرو خطابش کنید دوستش دارم! ننه سرما را دوست دارم، آدم برفی ها را بیشتر چون پابه پای زمستانت آب می‌شوند درست مثل یک شمع، رنگی رنگی‌های یک پاییز دوست‌داشتنی را بیشتر دوست دارم و در نهایت اگر بخواهم تخفیفکی بدهم می‌توانم بگویم بهارشیراز را هم دوست دارم، آن هم فقط چون هوایش چندان گرم نشده هنوز و ماه تولدم فروردین‌ماه است و علاوه بر آن تعطیلات هم دارد !

از خلال آرشیو خوانی ها 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 27 November 15 ، 18:32
notenevis ...

یک رابطه که تمام می‌شوند، پسمانده‌هایش درست مثل پس لرزه‌هایی شدید یک زلزله سخت می‌تواند باشد. هررابطه ای تاوانی دارد، می‌خواهد دوستی باشد، میخواهد یک رابطه عاشقانه باشد یا هرچیز دیگری و آدمی مدام در حال چالش  و درگیری با همین روابطیست که دارد، که زنده بماند، که زندگی دچار تکرار ملال انگیز نشود... اما هرچه هست تاوان دادن یعنی رنج کشیدن، و رنج کشیدن اما معنایش آن نیست که دست از زندگی بکشی، شادی نکنی، که مفهومش پذیرفتن همه چیز همانطور که در عالم واقعیت اتفاق افتاده است...این که مدتی با یک نفر حتی در خیالاتت خودت را مستحق تر از آن چه که بوده ای ببینی، با یک نفر دوست مانده باشی، رفیق باشی یا حتی عاشقی کرده باشی و حالا تمامش برباد رفته باشد، خودش تاوانی دارد که اگر بپذیریش راحت تر با آن کنار می آیی.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 27 November 15 ، 18:31
notenevis ...

سن و سالی از او گذشته بود. بین تمام حسرت هایش تنها همین باقی مانده بود که چرا هرگز نفهمیده که طلوع خورشید از غروبش زیباتر است، من اما ساکت و آرام در خیالم فرو رفته بودم و تمام طلوع های آفتابی را با خودم به یاد آورده بودم که از خیال تو خواب از من دریغ شد، یادم به تمام آن روزها افتاد که آفتاب را که دیدم،  خورشید که خودش را به من نشان داد، کتابم را زمین گذاشتم و فارغ از یادتو در زمستانی سرد آرام زیر پتویم خزیدم و در سکوتی سرد کنار گرمای بخاری خوابم برد، بعد با خودم فکر کردم غروب اما مفهومش دلتنگیست، سرخیش رنگ چشمان عاشقو زردیش رنگ رخسارش هست، هرچه هست بی قراریش آشکارتر است، همه می بینندش، رسوا میکند آدم را، عاقبت نگاهش کردم و سری تکان دادم و گفتم حق با شماست، طلوعش به از غروبش، من تسلیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 25 November 15 ، 21:00
notenevis ...

در روابط همیشه همانی برنده است که توانسته زودتر از لاکش بیرون آید، "حرف" هایش را یک کاسه کند و در بهترین نحو ممکن بیانش کند. گاهی آدمی میداند چیزهایی هست که سرجایی که باید نیست، میداند روبراه نیست، اما هیچ کدام حرفی نمی‌زند، که مبادا آن یکی ناراحت بشود، که مبادا ناراحتیت به دیگری منتقل بشود.گاهی هم طرفین مراعات هم را می‌کنند، از مهربانیست، از دوست داشتن است، اما همین‌ها کلافه می‌کنند، همین سکوتی که رنجش خاطر می‌اورد، که یکی درمانده ای میشود در راه کشف دیگری و آن یکی ناجی که مراقب است که ناراحتیش را بروز ندهد و باعث رنجش بشود...اما باید مراقب بود، مراعات کردن همیشه هم خوب نیست، سکوت سرشار از سخنان ناگفته است اما نه برای کسی که چهره‌ات برایش تابلویی پراز سوال‌های بی جواب است و نگرانت هست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 November 15 ، 20:03
notenevis ...

داشتیم بحث میکردیم، بر سر آرزوهای دیروزمان،  رویاهای امروزمان، شمردن حسرت های حال حاضرمان. دیدم جایی میان دیروز گم میشوم اگر ادامه بدهم. گاهی رویای دیروزت فانتزی امروزت میشود، آنقدر دور و نزدیک به خیال که تصور میکنی دختربچه ای درونت هست که گاهی در زندگیت به جایت فقط آرزو میکند، بی قید، بی توجه و لاقیدتر از آن است که بادکنک خیالاتش را رها کند یا حتی گمان کند یک روز بادکنک میترکد و دیگر نداردش... بعضی رویاهای زندگی تنها یک فانتزی و خیال است،  نه ضمانت واقعی شدنشان هست،  نه تاب و توان رها شدنشان، دلیلی هستند برای لبخندت، برای بازی های کودکانه کودک درونت. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 22 November 15 ، 15:36
notenevis ...

یک جا هست در زندگی که فکرت به بن بست خورده است، دیواری بلند که تمام نردبان های عالم هم نتواند چاره کار بشود که بتوانی پشت دیوار را لااقل نیم نگاهی کنی، یک نگاه به پشت سرت کافیست بدانی مسیری که آمده بودی اشتباه بوده، آنقدر زود متوجهش شده ای که کافیست چندقدم فکرت را به عقب برگردانی، در مسیر قرارش بدهی و تمام، خیالت راحت بشود که بن بستی نیست و اکنون در راهی روبه جلو ذر مسیری باز قدم میزنی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 21 November 15 ، 20:46
notenevis ...

در مسیرهرروزه ام زنیست که روز اولی که او را دیدم یک پیک نیک کوچک و چندعدد نان ساندویچی و ماهیتابه ای و روغنی با خودش داشت و مایع فلافلی که درست میکرد و میفروخت، تک و تنها و بی هیچ کمکی. آن اول ترها که دیدمش حس خوبی به من منتقل کرد که عزت نفسش آنقدر بالاست که نه دستش را جلوی کسی دراز کرده و نه منت کسی را کشیده. با همان چادر گل گلی کنار خیابان کارش را شروع کرده. کم کم که هوا سرد شد سرو کله یک مرد هم پیدا شد که کمکش میداد، و بعد هم یک چادر که آن ها را از سرما در امان دارد، بساطشان و منویی که داشتند حالا جز فلافل، سمبوسه و کتلت هم شده. هرروز که میگذرم از مسیر نگاه میکنم و پیشرفتشان را نظاره میکنم و با خودم فکر میکنم آخر داستان به کجا ختم میشود؟ شاید که شهرداری جمع کند بساطشان را یا که یک رستوران شیک بالای شهر عایدیشان باشد؟ هرچه هست از آدم هایی که نان بازوی خودشان را میخورند و به جای نشستنو دست روی دست گذاشتن از کمترین امکانات ممکن اینطور استفاده میکنند خوشم می آید. همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 21 November 15 ، 20:38
notenevis ...

درد آن جاست که یادت برود چه کار میکردی که هرلحظه دلت خوش بود، خنده هایت از ته دل بود، دلت اینقدر آشوب نبود و ذهن مواجت ساحلی امنش جایگاهت بود. نگاه میکنی و میبینی آنقدر ذهنت درگیر شده که درست میان اقیانوس افکار و ایده هایت زانو زده ای، امواج خروشان تو را هرلحظه دربر میگیرند و هرثانیه بیم غرق شدنت هست. زندگی یکهو سخت میگیرد، یک دفعه همه چیز در هم پیچ میخورد، پیچک تنهایی ناگهان دور و بر دست و پایت را میگیرد و ناتوانت میکند. اما شاید برای آدمی که به امید اعتیاد دارد،  به بهبودوضعیت همیشه نگاه میکند روزی برسد که بنشیند و بعد از یک دل سیر خنده های از ته دل زیر لب زمزمه کند "من اما هیچ وقت فراموشم نمیشود روزهایی گذشت که خواستم فراموش کنم شادی را و اما غم نتوانست کاری از پیش ببرد." اینطور آدم به خودش می بالد...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 20 November 15 ، 10:00
notenevis ...