نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۲۱ مطلب در آگوست ۲۰۱۵ ثبت شده است

بعضی آدم‌ها در تعریفشان هم از تو یک جور کینه و حسرت است. اصلا از تو که تعریف می‌کنند جای خوشحال شدنت، به جای انرژی مثبت یک غم می‌‍نشیند در دلت...به گمانم تعریف وتمجید هم آداب خودش را داشته باشد، آن که مراقب باشی کلمات را چطور کنار هم می‌چینی، این که اگر داری از کسی تعریف میکنی مراقب باشی بین خودت و او به جای از بین بردن دیواری اگر هست، هی آجر روی آجر نگذاری بی آن که به فکر پپنجره‌اش باشی آنقدر اهمیت دارد، که همیشه میگویم اگر قرار است از کسی تعریفی کنی که بوی ریا بدهد، از ته دلت نباشد، پشت آن حسرت باشد همان بهتر که سکوت کنی...همان بهتر که کلا لب به تعریف و تمجید  وسخن نگشایی چرا که خودت را خالی میکنی اما دیگری را لبریز از انرژی منفی میکنی به جای مثبت!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 August 15 ، 06:36
notenevis ...

راست میگویند که هر انسانی یک ستاره در آسمان دارد، چرا که روز همه چیز بر سرجای خودش قرار دارد، همه چیز منظم است، حتی قلب آدم، حتی نغمه پرندگان خبر از حال خوبشان در روز میدهد، اما امان از شب ها، دلتنگیش نشان از فقدان چیزی درون قلب است، شب که میشود تو گویی دیگر هیچ چیز نظم نداشته باشد و سرجایش نباشد، اصلا همین سکوتش میخواهد چیزی بگوید اما نمی‌تواند و این خودش حکایت از آن دارد که هر انسانی باید گمشده اش را از آسمان شب بخواهد و چه چیز زیباتر و بهتر از ماه و ستارگانش؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 August 15 ، 21:56
notenevis ...

کاش پرتم نکنید درون آرشیو وبلاگ و پیجم...کاش...طاقت نمی‌آوری میروی می‌خوانی،غرق می‌شوی، مرور میکنی آن قسمت‌هایی که خاطراتی عمیقند که بعضی خنده بر لبت می‌آورند و بعضی برعکس..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 August 15 ، 10:09
notenevis ...

یک نوع از دوست داشتن هست، که عین پنیرپیتزا کش می آید...آنقدر کش می آید که اصلا طرفین یادشان می رود که همدیگر را دوست داشتند و به چه هدفی به هم نزدیک شده‌بودند و همین میشود که دیگر همه چیز عادی میشود، دیگر دوست داشتن هم انگارخیلی از مسایل روزمره زندگی بشود...ابهت دوست داشتن آن است که ابراز بشود، که دونفر برای کشف رمز ورازهای همدیگر تلاش کنند! باید مراقب بود که اگرکسی را دوست داشتیم شجاع باشیم تا روزی نرسد بین همین عادی شدن ها از دستش بدهیم..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 August 15 ، 10:07
notenevis ...

درد آن است که تمام آدم های زندگی همیشه یا خیلی دیر رسیده باشند یا آنقدر زود رفته باشند که لذت بودن با آن ها یا فراموشت شده باشد یا اصلا فرصت نشده باشد تجربه اش کنی...چای داغ اگر سرد شود حتما از دهان افتاده، خوردنش تنها یک چیز در خاطرت می آورد و آن هم گذرزمان... راستش این قانون حتی مشمول دوست داشتن آدم ها هم میشود، گاهی یک آدم آنقدر دیر تو را میخواهد که دیگر خواستن و نخواستنش برایت تفاوت ایجاد نکند یا گاهی آنقدر زود که برعکس دلت را بزند... همین که آدم بداند اگر یک نفر را با تمام وجودش میخواهد زمان از دستش بیرون نرود، همین که بداند ناگهان چقدر زود دیر میشود کافیست تا درست احساساتش ابراز بشود که دیگر نه کسی دیر برسد و نه کسی زود برود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 August 15 ، 10:06
notenevis ...

اگر قرار بود همه آدم ها ماندن بلد باشند، آن وقت دیگر فعل رفتنی صرف نمیشد، آن وقت قصه زندگی بدون فعل رفتن صرف میشد و زندگی رنگ معنا به خود نمیگرفت. زندگی یعنی صرف همه فعل ها کنار هم، یعنی "ماندن" را که صرف کردی در کنارش بتوانی "رفتن" را هم صرف کنی.زندگی یعنی همین که بدانی هر خزانی بهاری و هر تابستانی خنکای پاییزی را در پس خود دارد... زندگی یعنی پیدا کردن معنایش در میان خوشی و ناخوشی های آن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 August 15 ، 10:06
notenevis ...

تخصصش دادن فرصت‌ به آدم‌های اشتباهی زندگیش بود، تا آن‌جا که از سر دلسوزی و مهربانی خودش را هم قربانی می‌کرد. آن اوایل درکش برایم سخت نبود.به گمان خودم او هم انسانی بود درست مثل بقیه، مثل من، معتاد به روابط با دیگر ادم‌های روی زمین. خودش را دوست داشت، اما دیگران را بیشتر. به خودش احترام میگذاشت، وقت اختصاص می‌داد اما به دیگران بیشتر. روند زندگیش به این شکل پیش رفت تا این‌که یک جا خسته شد، واداد، در امتداد همان‌جاده‌ای که شروع کرده بود، به بن بنست تقاطع رسید، آن وقت همان‌جا ایستاد، پشت سرش همه را جاگذاشت. این بار اما دیگران را دوست داشت اما خودش را بیشتر، زندگی دیگران هم اولویتش بودند، اما زندگی خودش بیشتر.همین‌جا بود که تازه به آرامش رسیدنش شروع شد و مهربانیش هم بیشتر قدر دانسته شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 August 15 ، 10:05
notenevis ...

فکر میکنم یکی از سخت ترین کارهای هرآدمی در زندگی امروزی نگه داشته رابطه های دوستیش از راه دور باشد...راستش از وقتی که فرودگاه هم جز لاینفک زندگانی آدم های امروزی شد روابط هم راه دوری شدی، همان لانگ دیستنسی که همه میخواهند رابطه شان عین قبل باشد، عین قبل دوستی ها بشود...اما نمیشود، راستش صمیمی ترین دوستت هم که باشند روزی که در فرودگاه در آغوشش میگیری برای آخرین بار، بهش میگویی خدا پشت و پناهت و بعد هم دستمال به دست پشت سرش هی اشک میریزی وهی اشک میریزی وآبغوره همان سال وسال بعدت را همانجا تامین میکنی باید بدانی که تنها یک چیز در این دنیا هست که ممکن است نتواند روابط دوستی را کمرنگتر از قبلش کند و آن هم نیروی عشق است، ان هم یک عشق واقعی...آدم ها از هم دور میشوند، اولش شاید سخت باشد، تا یک سال ، دوسال ، سه سال ...اما در نهایت اتفاقی که می افتد آن است که کم کم اولویت های زندگی فرصت دوستی ها را از تو میگیرد، کم کم حرف زدن ها کم میشود، احوالپرسی ها کمتر میشود، حتی اگر دوست داشتن هایت هم مثل سابق باشد اما اولویت ها، این تایم زون های متفاوت لعنتی که ساعت خواب ها فرق میکند، ساعت کاری ها متفاوت میشود، همین که تو خواب هستی و او پشت میز درس و دانشگاه و در آفیسش مشغول کار است تو را دور میکند...همین است که همیشه فرودگاه را لعنت کرده ام...همیشه روابط خوبت را از تو میگیرد، کمرنگشان میکند، سوتفاهمات را گاه آنقدربیشمار میکند که دورت میکند، همین کتبی شدن روابط، ویس شدن حرف ها و گه گاه ویدئو چت هایی که مجبور میشوی همه حالاتت را پشت یک چهره نسبتا خندان قایم کنی و داد بزنی دلتنگ نیستم، نگران نباش، شادم، همه چیز خوب است آن هم تنها به یک دلیل که میدانی نمیخواهی نگرانشان کنی، میدانی از ان راه دور هیچ کاری ازشان نمی آید...این ها درد دارد...از همه اش سخت تر همان هایی هستند که از راه دور میخواهند عشقشان را تروتازه نگه دارند...روابط از راه دور سخت است، آنقدر سخت است که گاهی بغضی را پشت گلویت چون سنگی میکند که نه بالا میرود و نه پایین، همانجا بیخ گلویت را گرفته و قصد خفه کردنت را دارد...آن وقت است که در دلت، درچشمت، بر سرزبانت به صورت زمزمه بر این روابط از راه دور، این دوستی ها و این فرودگاه لعنتی لعن و نفرین میفرستی و بس...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 August 15 ، 10:04
notenevis ...

از وقتی کارمند شدم، تمام پنج شنبه شب ها را تا دیروقت از ذوق این که جمعه تعطیل هست، عین جغد بیدار بوده ام و کتاب خوانده ام و موزیک گوش دادم و لذت بردم و به جایش تمام جمعه شب ها را از فرط آن که باز ساعت بدنم برگشته به پیش از کارمندیم تا صبح یک سره گفته ام مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع... خواستم بگویم امان از اعتیاد، من به شب بیداری نه تنها دچارم بلکه معتادم و ترک جغدیت نتوانم نتوانم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 August 15 ، 21:57
notenevis ...

ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ، ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﻂ ، ﻫﺮﭼﻪ ﻧﻮﺷﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ
ﺍﺯ ﺑﻼﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻭﺭﺩ
ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻋﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺸﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ
ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺳﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩ
ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ، ﻫﯿﭻ ﺷﻮ ﺍﺯ ﻣﺮﺯ ﺍﺻﻮﻟﺖ ﺑﮕﺬﺭ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺧﻄﻮﻃﯽ ﮐﻪ ﭼﭙﺎﻧﺪﯼ ﺩﺭ ﺳﺮ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﺤﻨﯽ ﮔﯿﺞ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺷﺒﯿﻨﻢ
ﺭﻧﮓ ﮐﻦ ﻃﺮﺡ ﺷﺒﺖ ﺭﺍ ، ﮐﻤﮑﯽ ﺁﺑﯽ ﺗﺮ ...
ﻫﯿﻼ ﺻﺪﯾﻘﯽ

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 August 15 ، 20:57
notenevis ...