نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۵۶ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

از صبح که بیدار شدم، حسم پاییز است .هوا، حس و حالش، درخت‌ها ، آدم‌ها.. کم کم باورم شده که پاییز با آن رقص زیبای برگانش، با آن سرمای ریز لرزانش، دارد برای تابستان سوسه می‌آید و وقتش شده که با گرمای تابستان خداحافظی کنم و به احترام پادشاه فصل‌ها تمام قد ایستاده و  از همین الانسلام بدهم به تمام غروب‌های دل انگیزش، پیاده‌روی‌های طولانیش، تنهایی‌های دلچسبش و رنگ‌های دل‌فریبش و اشک‌های آسمانش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 21 September 15 ، 09:58
notenevis ...

حس شگفت انگیزی ست،
این که:
پس از مدت ها وابستگی، از سر درماندنِ احساساتت؛ 
به کسی که رهایت کرده نه نیازی داشته باشی و نه احساسی ...

هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد | ویسواوا شیمبورسکا 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 21 September 15 ، 08:50
notenevis ...

زمانی هست در زندگی می‌ایستی، گمان می‌کنی که یک چیزی کم است، حالت خوب است  وخوب نیست، این میان چیزی سرجایش نیست،  امان از آن لحظه ای که نتوانی جواب این سوال را به خودت بدهی که مشکل از کجاست؟ که چرایی حالت چیست؟ غم عالم سرت میریزد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 September 15 ، 14:10
notenevis ...

گاهی حس می‌کنی شانس تا دم در خانه‌ات آمد، کلون در را زد، کسی جوابش را نداد و غمگین دمش را روی کولش گذاشت  ورفت...گاهی گمان می‌کنی قصه زندگی همان یک بار بوده، همان یک مرتبه همه چیز داشت می‌رفت که درست ترین بشود. حسرت به دلت مانده که بار دیگری داستان تکرار بشود، غافل از ان که یک بار نقطه پایان سر قصه قبلی گذاشته شد، داستان جدیدی را شروع کردی. یادت می‌رود که این داستان جدیدی که شروع کردی اگر قرار باشد به انتهای داستان قبلی وصل باشد یعنی دورباطل ، آغازش همانند پایان داستان قبلی تلخ است. زندگی پراز قصه هست، هر قصه ای یک پایان دارد، یکی تلخ  ویکی شیرین...اما همیشه باید در ذهن داشت پایان هرداستانی اگر خوب نیست، یعنی هنوز تمام نشده، چرا که هر داستانی حتی بدترینش برایت حرفی، درسی، تجربه‌ای برای گفتن دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 September 15 ، 13:48
notenevis ...

گاهی سکوت عمیق ترین پاسخی میشه که در قبال همه چیز میتونی داشته باشی. آدم به سکوت کردن هم کم کم عادت میکنه وقتی شنونده های خوبی برای حرفاش پیدا نکنه. دلم واسه خیلی آدما تنگ شده، آدمایی که این روزا عمیقا بهشون احتیاج دارم اما مشغله های زندگی بهمون اجازه نمیده زیاد با هم حرف بزنیم. از حجم بی حوصلگی های اخیرم با تمام تلاشی که میکنم کم نمیشه...انگار خالی دارم میشم، اونقدر خالی که با یه تلنگر کوچولو بشکنم. یه موقعی مفهوم انگار خودم نیستم برام گنگ بود، اما من این روزا انگار خودم نباشم... اونقدر خستم که حس میکنم تمام مرخصیای عالمو هم بهم بدن کمه بازم. بازم البته ناشکر نیستم ولی فقط میدونم از این سه سال و نیم که گذشت اونقدری خسته شدم و هستم که دلم یه تغییر، یه هیجان بخواد. اونقدر سخت گذشته که اونایی که الان نزدیکن بهم دیگه نخوان ازم که صبور باشم، یا بخوان با رفتاراشون دلگیرترم کنن و کاری کنن که لحظه هام سخت ترم بشن... من هنوز امیدوارم اما و دارم واسه رویاهام تلاش میکنم. فقط کاش بتونم خودمو باز پیدا کنم، کاش بتونم شادی و انرژیم رو حتی بیشتر از قبل برگردونم. میدونم زمان میبره اما مطمئن هستم بالاخره جواب میگیرم. کاش اونقدر دور بشم از بعضی آدما تا اون وقت نزدیک بودنم کمی مفهوم پیدا کنه و بفهمن چقدر تلاش کردم... پ.ن: دلم که میگیره فقط باید بنویسم. حس و حال لحظه هام هست بالطبع پس دایما یکسان نباشد حال دورانم درست مثل تمام آدمای روی زمین.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 September 15 ، 13:35
notenevis ...

خطاهایی را بخشیده ام که تقریبا نابخشودنی بودند. تلاش کردم تا جایگزینی برای افراد غیرقابل جایگزین پیدا کنم و افراد فراموش نشدنی را فراموش کنم. فی البداهه رفتار کردم. به دست افرادی که انتظارش نمی رفت دچار یاس شدم، ولی افرادی را هم ناامید کردم. کسی را در آغوش کشیدم تا پناهش باشم. موقعی که نباید خندیدم. دوستانی ابدی برای خویش ساختم. دوست داشتم و دوست داشته شدم ولی گاهی اوقات هم پس زده شدم. دوست داشته شدم و بلد نبودم دوست داشته باشم. فریاد کشیدم و از این همه خوشی بالا و پایین پریدم. با عشق زیستم و وعده هایی ابدی دادم ولی بارها قلبم شکست. با شنیدن موسیقی و تماشای عکس ها گریستم.تنها برای شنیدن صدایی تلفن کردم ، عاشق یک لبخند شدم. قبلا تصور میکردم که با این همه غم خواهم مرد و از اینکه شخص بسیار خاصی را از دست دهم، می ترسیدم (که از دست هم دادم). ولی زنده ماندم، و هنوز هم زندگی می کنم! و زندگی، از آن نمیگذرم.. و تو، تو هم نباید از آن بگذری.. زندگی کن! آنچه واقعا خوب است، این است که با یقین بجنگی، زندگی را در آغوش بکشی و با عشق زندگی کنی و شرافتمندانه ببازی و با جرات پیروز شوی. چون دنیا متعلق به کسانی است که جرات به خرج می دهند. زندگی برای این که بی معنی باشد خیلی، خیلی زیاد است!

چارلی چاپلین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 September 15 ، 10:46
notenevis ...

چنان زندگی خواهم کرد که اگر روزی خواستم برای دخترم ازروزهای سخت سخنی به میان آورم، اگر روزی برق شادی چشمانش به وجدم آورد، اگر روزی دم غروبی دلگیر،  دخترم کنج اتاقش با بغضی فروخفته سعی داشت غمش را از من پنهان کند، اگر یک روز دلش چنان آشوب شد که دستان لرزانش به قالبی یخ شباهت داشت، بتوانم با اطمینان کنارش بنشینم، دستانش را بگیرم و قوت قلبش بشوم، بگویمش زندگی روزهای شاد دارد، غمگین دارد، بالا و پایین دارد، یادش بدهم که نه به شادی هایش چندان دل ببندد و نه از غمانش زیادی دلگیر بشود. جوری زندگی میکنم که دخترم هم بتواند بعدها با افتخار از روزهای سخت و آسان زندگیش بگوید به همه، به خودش افتخار کند و حسرت هیچ خوب و بدی بر دلش نماند. آنقدر قوی باشد که خیالم راحت باشد که از عهده زندگیش چنان بر می آید که نگرانم نگذارد، که بتوانم از داشتنش پر از حس غرور بشوم که مادر خوبی بوده ام برایش چنان که مادرم برای من... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 18 September 15 ، 18:56
notenevis ...

از قضاوت آدم ها بیمی ندارم، اما از تلاش انسان ها برای تغییر دادن دیگران چنان که خودشان دلشان بخواهد میترسم. از غمگینی و ناراحتی بیزارم اما از تلاش آدم ها برای همیشه شاد دیدن دیگران بیزارم. همه آدم ها اجازهدارند، اصلا احتیاج دارند که گاهی حتی بی دلیل، برای زمانی موقت در زندگی غم را تجربه کنند، وا بدهند و بی انصافیست که کفش هایشان را نپوشیده باشی اما درباره زندگیشان راحت نظر بدهی، خودت را جای آن ها متصور نشده باشی، بیرون زندگیشان را دیده باشی و درونشان را حدس و گمان زده باشی. شادیشان را شریکشان بوده باشی و وقت دلگیر بودنشان در دورترین نقطه ممکن نشسته باشی و حکم صادر کنی. به آدم ها باید فرصت داد، فرصت تنهایی، فرصت ناراحتی، دل گرفتن، اما نباید به رویشان آوردآنقدری که عظمتش بخواهد شکوه شادمانیشان را بی هویت کند. اینطور شاید مطمئن بشوی  که هیچ آدمی عظمت شادی را با سایه کوتاه غم دم غروب عوض نخواهد کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 17 September 15 ، 12:01
notenevis ...

حالا فقط یک کار باقی مانده که باید انجام بدهم: هیچ! 
هیچ تعلقی نمی‌خواهم، هیچ خاطره‌ای، هیچ دوستی، هیچ عشقی...اینها همه تله هستند.
آبی ـ کیشلوفسکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 17 September 15 ، 05:07
notenevis ...

آدم کنار هرکسی نمی‌تواند امنیت عاطفی داشته باشد، هرآدمی توان آن را ندارد آرامشی که باید را به لحظاتت تزریق کند...اما امان از آن روزی که یکی بیاید که در بدترین لحظات به روزهایت، به عمرت آرامش بدهد، تو را در خودش نایش بدهد، آن وقت است که آدم به آدم معتاد می‌شود، آدم به آدم وابسته می‌شود، خودش را در یکی دیگر می‌یابد و توان دل کندنش از دست می‌رود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 16 September 15 ، 20:22
notenevis ...