نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۵۶ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

داشتم فکر می‌کردم که قدیم‌ترها مادربزرگ پدربزرگ‌ها میگفتند نان حرمت دارد. اضافه نان‌ها را در یک سطل یا نایلونی جدا نگه می‌داشتند، اگر نانی روی زمین افتاده بود برش می‌داشتند و کناری جایی که پا نخورد می‌گذاشتنش.اگر با چاقو نان را می‌بریدی، نصیحتت می‌کردند که گناه دارد...نان حرمت دارد. نان رفیق راه است. حرف‌هایی که از یک باور می‌آمد، یک سنت دیرینه که باعث شاید آرامششان می‌شد. با خودم فکر کردم این روزها که دم در هر نانوایی که میروی یک چاقو گذاشته‌اند برای بریدن نان به تکه‌ها کوچک، این روزها که دیگر هیچ‌چیز حرمت ندارد، آرامش قدیم‌ترها هم نباید باشد...شاید مشکل از باورها باشد، شاید سنت‌ها...هرچه هست گمانم آن است که قدیمی‌ترها آرامششان از ما بیشتر بود.


پ.ن: جواب کامنت‌ها و ایمیل‌ها را در اسرع وقت میدهم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 September 15 ، 05:04
notenevis ...

سابقه بعضی دوستان به من ثابت کرده هرکه تعریفش بیش،  کپیش بیشتر! لازم هست که باز بگم کپی بی ذکر منبع ممنوع!؟ اینقدر راحت جا نمیوفته؟!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 September 15 ، 16:00
notenevis ...

برای من پاییز نمادیست از تنوع رنگ. رنگ هایی که علیرغم شاد بودنشان رنگ غم بر فصلشان میریزند. تمام غروب های پاییز برایم یک بوی غریب دلتنگی میدهد. همین تناقض هاست که به گمانم دیوانه میکند هر رهگذری را که در تنهایی صدای خش خش برگ های جدا شده از درخت را زیر پاهایش میشنود. اما این ها همه دلیل نمیشوند که تمام پاییزهای عمرت را علیرغم بوی دلتنگی هایش، طعم جدایی هایش،حجم تنهایی هایش، غربت غروب هایش و رنگ طبیعتش در انتظاری شیرین به سر نبرده باشی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 September 15 ، 13:00
notenevis ...

خیلی جدی گفتم عجب هوای تکنفره ای. هاج و واج نگاهم کردندو گفتند تکنفره؟! در حالی که چشمانم از دیدن باران و هوای طوفانی برق میزد و میخندیدم گفتم جان میدهد که هندزفری به گوشم بگذارم،بند کفش هایم را محکم کنم و بروم پیاده روی و با خودم مست بوی باران و خنکای آخرین ماه تابستان بشوم، در حالی که خانم همکار با تعجب نگاهم میکرد من اما پشت پنجره به تمام روزهایی فکر میکردم که کوله پشتیم را بر دوشم انداخته ام، یک برگ کاغذ و قلم برداشته ام و در حالی که هندزفری به گوش گذاشته ام رفته ام باغ ارم و کنار حوض ماهی غرق افکار و نوشتن شده ام و برای لحظاتی از زندگی فاصله گرفته ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 September 15 ، 12:39
notenevis ...

آدمی به همه چیز عادت میکند بالاخره، به دوری ها، به نبودن ها،  به هرچه که روزی داشت و دیگر ندارتش... یک روز، دو روز، چند روز، اصلا تو بگو چندسال، اما بالاخره یک روز کمرنگ میشود همه چیز به جز حس دلتنگیش که به آن نمیشود عادت کرد هربار یک جور غافلگیرت میکند. شاید هم که دلتنگی از آن دست احساساتی باشد که همیشه هیجانش یک جور عجیب و غریبی وابستگیت به بعضی آدم ها را یادآوری کند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 September 15 ، 12:32
notenevis ...

پرسیدم دختردایی ت چرا فوت شد وقتی فقط بیست و سه ساله ش بود؟ تصادف کرد؟
گفت تقریبا
پرسیدم یعنی چی تقریبا؟
گفت چند سال قبل از مرگش یه تصادف سخت داشت. ولی خوب شد. دیگه به زندگی برگشته بود ... یه روز تو خیابون داشته راهشو می رفته یهو یه ماشین بهش نزدیک میشه ... تصادف نمی کنه. از ترس تصادف سکته می کنه و تموم . ماشینه بهش می خوره اما یه برخورد خفیف . اگه سکته نکرده بود شاید فقط یه کوبیدگی بود ...
همینه.
قصه ی عاشق شدن ِ دوباره ی بعضی از آدما هم همینه
کافیه آدم دوم زندگی یه زن، به شوخی بگه می خوام برم.
اون به احتمال زیاد جدی می گیره و می میره.
آخه دفعه اولش نیست . چشمش ترسیده
می فهمی؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 September 15 ، 04:28
notenevis ...