نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۶۱ مطلب در آوریل ۲۰۱۶ ثبت شده است

آدم ها عادت نمیکنند، فقط یک جا میفهمند که نه با کم صبر و طاقت بودن چیزی عایدشان میشود و نه با صبوری در امتداد سکونی که دچارش شده اند. آن وقت یاد میگیرند زجر کشیدن هم بخشی از زندگیست، جنگیدن همه زندگیست و برای حال خوب باید آنقدر دوید که صدای نفس نفست، نفس های عقربه ثانیه شمار ساعت را به شماره اندازد.... آن وقت است که اگر حتی آدم پرحرفی باشد، رو می آورد به سکوتی پراز فریاد، به پر بودن لحظات پراز هیچ، به پایان برای شروعی دیگر، به نهایت های منتهی ابتدا و به سکون هایی پراز جاری... این میان شاید آنقدر خوشبخت باشی که یک مراقبت باشد، همراهت شود و انگیزه به تو بدهد تا لحظه ها قشنگ تر و با صدای دلنشین تری سپری بشود و اگر آنقدر شانس و اقبال با تو یارنشود، شاید هم که در تنهایی به زندگی به این سبک هم عادت کردی و آن وقت از بعدش فاتحه خودت را هم خواندی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 30 April 16 ، 12:52
notenevis ...

همه آدم ها باید دوستان خوبی داشته باشند که وقتی در یک شهر غریب، خسته و خورد، پراز وحشت و ترس از غربت در شهری غیر از خودشان شدند، و دلشان نخواست بروند خانه کسانی که از لحاظ عقایدی با آن ها سنخیتی احساس نمیکردند، پیش دوستانشان بروند و از گذران وقت، خندیدن ها، گپ زدن ها آنقدر لذت ببرند که پیششان احساس آرامش کنند. اصلا حق همه آدم ها این است که دوستانی داشته باشندکه  بهتر از برگ گل و آب روان باشند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 April 16 ، 22:28
notenevis ...

تصمیم گرفته ام که برای خالی کردن خودم میان این همه متفاوت بودن روزهایم، نوسان حالم، تنها بنویسم... یک روز شاد، یک روز غمگین، یک روز بی هیچ حسی و میان همین سه احساس آنقدر تفاوت است که با تماموجود میتوانم همچنان لبریز باشم از زندگی با تمام پوچی که گه گاه به آن دچار میـشوم...زندگی همین است که آدم بتواند در لحظاتش ذره ای تفاوت ایجاد کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 April 16 ، 20:48
notenevis ...

مثل وقتی که از حالت تهوع به خودت می پیچی و اما بالا نمی آید دل و روده ات، مثل وقتی که بغض گلوی آسمان را چنگ میزند و اما اشک نمیشود و نمیبارد، مثل آن وقت ها که هوا گرم است اما تنت یخ میزند، سردت شده و میلرزی و اما دم نمیزنی، ساکت میشوی، کلمات چنگ میزنند به دیوار قلبت، بغضت نمیشکند، حرف ها بالا نمی آید از دلت بر زبانت جاری نمیشود... گاهی هم اینطور است، در بدترین حال ممکن،  سکوت میکنی و اگر قرار باشد یک گلوله خرج خودت کنی به وقت حرف زدن، هزار گلوله در سکوت خرج خودت میکنی و دخل خودت را می آوری و حرف نمیشوی و حرف نمیشوی... نه آن که حرف نزدن برایت آسان باشد، آنقدر تهوعش حالت را خراب کرده که اگر بالا بیاوری کلمات را،  آسمان ابریت بد می بارد، درد قلبت کشنده میشود و تمام وجودت گر میگیرد و شاید یکهو نفست گرفت و همان لحظه تمام شدی....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 April 16 ، 20:42
notenevis ...

یک جا آدم دست از تلاش برای بدست آوردن آدم هایی که تا پای جان دوستشان دارد بر میدارد، تا قبلش تمام تلاشش را کرده و خودش را به آب و آتش زده، درست مثل پرنده ای که درون قفس افتاده باشد، تمام پروبالش درد بگیرد از بس هی خودش را به در و دیوار کوبیده باشد و اما رها نشده باشد، کز میکند کنج قفس،  آرام آرام آب و دانه ای که براش می ریزند را میخورد دانه دانه و زنده می ماند.... زنده می ماند اما زندگی نمیکند تا جایی که قفسش را باز گذارند،  بال بزند از قفس بیرون آورد و یا با تمام دردی که پروبالش دارد پرواز را همچنان باور دارد رها میشود یا آنقدر دردش عمیق است که بیرون را نگاه میکند و به درون قفسش برمیگردد... یک جا هست آدم خسته میشود، دلش میگیرد از دست کسانی که دوست داشتنشان دردش را به پروبالشان انداخته، اما زنده می ماند، نه آن که زندگی کند فقط نفس میکشد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 April 16 ، 14:43
notenevis ...

فکر کن درختی باشی که وسط فروردین ماه سرما تمام شکوفه هات را تکانده، میوه های کوچکت را نابوده کرده و از حالا به تو می گویند پاییز ثمری نخواهی داشت... شاخه هایت را جمع میکنی، سرپا، ایستاده،  تمام قد سبز باقی می مانی تا پاییز پادشاه فصل ها... مجبوری که بپذیری... اگر بگذاری سرما اثرش را زیادتر از حدش بگذارد شاید که همان اندک میوه ای که پاییز داری راهم از دست بدهی و آن وقت در پاییز پادشاه فصل گدایی کنی و اما شاید آنقدر خودت را پرورش دادی که همان اندک ثمر بهترین ثمر چند سال اخیرت باشد. راستی تو کدام یکی اش هستی؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 24 April 16 ، 21:35
notenevis ...

با دنیای جدید روبرو شدم و اونم اینه که من یک سری دنبال کننده دارم که وبلاگم رو میخونند و منم میتونم یک سری وبلاگ رو دنبال کنم  و بخونم :))) واقعا مرسی خودم که کلا اینقدر به وبلاگم اهمیت میدم. هرچند وبلاگ واسه من یه محلی واسه نوشتن هست و خیلی از دوستانی که وبلاگشون رو خوشم میاد از طریق فیدلی دنبال میکنم.کلا آدم اهل نظر بده نیستم و خاموش دنبال میکنم خیلی از وبلاگای دوسداشتنیم رو صبح به صبح در مسیر رفتن به سرکار.خواستم بگم که اینجوریام نیست که کلا اینقدر پرت باشم و نیام بخونمتون، فقط حس نظر گذاشتن و این حرفا نیست. ضمن اینکه خب وبلاگ خودمم خیلی خاطره و اینا نمیذارم اگر دقت کرده باشید بیشتر یه محل نوشتن هست برام و تمرین نوشتن از تخیلاتم و اون چیزایی که توی ذهنم بت میشن و یا گاهی آزارم دادن یا خوشحالم کردن.به هرحال با ما باشید با کشفیات جدید وبلاگ و سرویس بیان  وبلاگ دات آی آر :)))

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 24 April 16 ، 18:34
notenevis ...

آدم ها یک روز از حرف زدن خسته میشوند، از عرضه خود واقعیشان در ازای هیچ دیگران دست میکشند و میروند توی خودشان.بار  وبندیل میبندند و سفر میکنند به غاری عمیق درون خودشان. آدم ها خودشان را احتکار میکنند تا به وقتش بتوانند برای همان هایی که باید آنقدر حرف بزنند، آنقدر از دنیایشان بگویند که همانقدر هم ارزش واقعیشان روشن باشد...آدم ها گاهی سکوت میکنند، نه به آن خاطر که آدم های کم حرفی باشند، نه آن که غیرمعاشرتی باشند، تنها از فهمیده نشدن خسته میشوند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 24 April 16 ، 18:23
notenevis ...

شاید که تو به گذشته ات وفادار نمانی...اما گذشته به تو خوب وفادار می ماند.همیشه همینطور است، یک مشت خاطرات هی توی سرت می کوبد، می آید و می رود ، تاریکخانه ذهنت میشود محل عبور و مرورشان ، ان وقت است که میفهمی گذشته  ودلتنگی دویار وفادار دیروز  و امروزند که تا همیشه وفاداریشان به تو باقی می ماند. آن وقت است که میفهمی چقدر این حال بی ثبات متغیر بی وفا هست و آینده غیرقابل دسترس و دور ... اما میان این همه وفاداری گذشته و بی ثباتی حال و دست نیافتنی بودن آینده این تو هستی که تصمیمت را میگیری به کدام وفادار بمانی و تا همیشه با آن زندگی کنی  وامان از آن روزی که گذشته ات زیباتر از حالت بشود یا که آینده ات پرزرق و برق تر ، آن وقت است که حالت قربانی قتلی میشود که زمان تنها شاهد مرگ است و اما هیچ وقت به زبان نمی آید...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 24 April 16 ، 18:17
notenevis ...

من از این مردم میترسم...مردمی که اینقدر برای یک قرون پول همدیگر را تا سرحد مرگ شکنجه میکنند، آدم هایی که مهر و عطوفت و مهربانی از بینشان رفته ، از مردمی که ریا  ودروغ ریشه شان را برباد داده. مردمی که به خیال خودشان پاک ترینند روی زمین اما خیانت میکنند در حق هم، در حق مهربانی هم، در حق تعهداتشان به هم، احساس همدیگر را میکشند و  نامشان از قاتل کمتر نیست.من از این آدم ها میترسم...آدم هایی که چشم و هم چشمی تمام وجودشان را گرفته، لحظه ای آرامش ندارند، پراز تملق  وظاهرسازی و دروغند و خودشان را بالاتر از آن چه که هستند می بینند. این مردم عجیب تغییر کرده اند، دیگر نه کسی راستش را میگوید، نه کسی آرامش دارد و نه خوشحالی و شادی مفهوم واقعیش را دربر دارد...یکی نیست بگوید آخر بشر، انسان، آدم یک دقیقه تامل کن و ببین شرافتمندانه، آزادانه و ساده زندگی کردن به تو بیشتر آرامش میدهد و تو را راضی تر نگاه میدارد یا زندگی پراز تملق، ریا  ودروغگویی...هرچند شاید هم بین جماعتی که همه یک راه را برای خوشبختی انتخاب میکنند شرافتمند بودن سخت ترین کاری باشد که از تو می اید ، چرا که هیچکس حرفت را خوب نمیفهمد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 24 April 16 ، 18:09
notenevis ...