نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۶ مطلب در می ۲۰۱۶ ثبت شده است

گاهی سکوت شرافتی دارد که گفتن ندارد 
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو...شاید خداست که در آغوشش می فشاردتت 
برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن ،صبر اوج احترام به حکمت خداست.
همچون شاه شطرنج باش که حتی بعد از باخت کسی جرات بیرون انداختنش از صفحه زندگی را ندارد.
از کسی که بهت دروغ گفته نپرس چرا...؟
چون با یه دروغ دیگه قانعت میکنه
اگه یقین داری روزی پروانه میشوی
بگذار روزگار هرچه میخواهد پیله کند


نویسنده: ناشناس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 May 16 ، 22:18
notenevis ...

آدم است دیگر، گاهی برمیدارد خودش را متلاشی میکند، با خودش میجنگد تا آستانه با خاک یکسان شدن ، درست مثل ارگ بم، خشت به خشت وجودش را ویران میکند... آن وقت است که می نشیند میان ویرانه های خودش دنبال کورسوی امیدی میگردد، دنبال همان چیزهایی که گم شدند در وجودش، دنبال همان احساسی که یکهو ویران شد...مثل سکوت وهم انگیزی که بعد از حادثه می افتد به جون ویرانه ها، صدایی اگرهست صدای ناله ای ضعیف است از زیر خروار خروار آوار ... از درون آدم صدای ضعیف ناله کوتاهی به سمت زندگی سوقش میدهد که شاید این بار بتواند از حظ ببرد، بتواند این بار که از این آوار رهایی جست، آجر به آجر زندگیش را دوباره بچیند و به جای گوش دادن به سکوت مرگ، به صدای زندگی گوش بدهد...این میان چیزهایی را از دست داده، یک بار خودش را با خاک یکسان کرده، متلاش شده بند بند وجودش اما برای باردوم شاید که قدر زندگی را بهتر بداند...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 May 16 ، 12:51
notenevis ...

یکی بیاید به مخاطبین وبلاگم بگوید آدم های زندگی من واقعی تر از آن هستند که بخواهم درباره شان در وبلاگم حرفی به میان بیاورم! یکی بیاید به مخاطبین وبلاگ من بگوید من با آدم های زندگیم به صورت زنده صحبت میکنم، صدایشان را می شنوم، به چشم هایشان زل میزنم  وحرف هایم را میزنم. یکی بیاید به مخاطبین وبلاگم بگوید که اینجا "محلیست برای تخلیه آن چه در ذهن و تخیلم میگذرد. نه حرف های اینجا به کسی ارتباط دارد، نه راجع به مخاطب خاصیست که اینجا را بخواند، نه آن که قرار است کسی با این حرف ها از ذهن من باخبر باشد، که اگر بخواهم درباره لایه های پنهانی ذهنم با کسی حرف بزنم رودرو ، چشم در چشم و در نهایت با شنیدن صدای همدیگر صحبت میکنم.یکی بیاید به آدم های وبلاگم بگوید فاصله را حفظ کنند و نخواهند از زندگی شخصی من باخبر بشوند. مخاطبین واقعی وبلاگ من مخاطبینی شاید پنج شیش ساله هستند که هرگز حتی از من درباره زندگی شخصیم نپرسیدند با تمام احترامی که برای هم قایلیم و همیشه ایمیل های پرمهر و نظراتشان برایم دلگرمی بوده است. یکی بیاید بگوید آقا، خانم محترم من بلد نیستم بنویسم که تو بخوانی و بعد بگویی این مطلب با من بود؟ منظور من بودم؟ نه جانم! مخاطبین من قبل از آن که بخواهند از وبلاگم حرف هایم را بخوانند مطمئنا یک دور از زبان خودم به صورت رودررو شنیده اند  واصلا وبلاگم را حتی ممکن است نخوانند اما من را بهتر از من بلد هستند و میدانند که  چه در ذهنم میگذرد. شما مختارید قضاوت کنید تخیلات ،گاهی رویاها و گاهی حتی واقعیات زندگی وبلاگی من را، مختارید به خودتان بخرید، مختارید هرکاری دلتان میخواهد انجام بدهید  ومن اما مختارم که به تمام این قضاوت ها، به خود گرفتن ها و رفتارها بی توجهی کنم و به راه و مسیر خودم ادامه بدهم.  آدم هایی هستند که از سال 2009 که من می نویسم با من همراه بوده اند و آنقدر وفادار مانده اند به وبلاگ من و آنقدر فیدبک های مثبت داده اند که حسابشان را کاملا جدا کرده اند،نه قضاوت کردند، نه به خودشان گرفتند و نه وبلاگم را ترک کردند و از بلاگفا تا همین جا با من بودند. خوشحالم بابت داشتن این چنین افرادی و اما ناراحت میشوم از وجود افرادی چونان همان وصفی که کردم.


پ.ن : این مطلب واقعا بعد از کلی خویشتن داری و سکوت و از سرناچاری نوشته شد. بالطبع تمام دوستان عزیزی که از آن دسته خوبی که وصف کردم هستند برایم عزیز و قابل احترامند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 May 16 ، 07:49
notenevis ...

آدمیست دیگر، یکهو دلش میگیرد، آن هم از آدمی که آنقدر دوستش داشت که دلش نمی آمد حتی خاربه پایش نشیند. اما یکهو انگار چیزی درونت بشکند و صدای شکستنش چیزی شبیه شکستن ظرف کریستالی درون دستت باشد که تمام دستانت را زخمی کند و خون فواره بزند و بند نیاید...  درست مثل آن که آن آدم چاقویی دستش گرفته باشد تا به قلبت حمله کند و خودش را از قلبت بیرون بکشد و برود... آنقدر توی دلت خالی میشود،  آنقدر تمام وجودت میلرزد و قلبت درد میگیرد که نمیفهمی دیگر مفهوم درد را... انگار بی حس شده باشی، آنقدر وجودت یخ شده انگار مرده باشی و حالیت نشده باشد، انگار تکه های بریده قلب شکسته شده ات عکس های قاب خاطراتت را هم پاره و پوره کرده باشد... هرچه هست و باشد اما حسی که قابل وصف نباشد را نمیتوان در قالب جملات بیانش کرد، نمیتوان توصیف کرد درونت چه خبر است وقتی اشک امانت نمیدهد که حتی حروف را درست و حسابی لغت کنی، لغات را به هم بچسبانی جمله کنی و جملاتت را از بغضت بگیری و بنویسیش یا به زبان بیاوریش.... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 May 16 ، 20:43
notenevis ...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم

عمـری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم: باشد برای روز مبادا
اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می‌داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا 
باشد

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها

هر روز بی‌تو
روز مباداست
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 May 16 ، 12:12
notenevis ...

کاش کاری نکنیم که تصورات کسی نسبت به دوست داشتن و عشق عوض بشود، کاش مراقب ادبیاتمان باشیم که اگر کسی دوستمان داشت یکهو بی هوا کاری نکنیم که با اشکی که در چشمانش حلقه بسته حتی نتواند توی چشمان خودمان نگاه کند و بعد برود.... برود و دیگر پشت سرش را نگاه نکند که مسیر اشتباهی نرود... کاش کاری نکنیم تا کسی تمام مسیر آمده را با پای برهنه روی آسفالت داغ جاده دوستی برگردد و به ابتدای مسیر که رسید با پاهای تاول زده و نای خسته و چشمان کم سو شده از اشک،  دوباره مسیر را این بار بی هیچ عشقی، بی هیچ دوست داشتن و احساسی شروع کند و خودش را در خودش بمیراند... کاش هوس کشتن کسی به سرمان نزند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 May 16 ، 11:42
notenevis ...