نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۴ مطلب در آگوست ۲۰۱۶ ثبت شده است

میدانی؟ زندگی درست یک کتاب است...کتابی با فصول مختلف، هر فصل یک پایان دارد، یک نقطه  پایان...درست مثل سوت پایان هر مسابقه  ، اما مهم است در چه فصلی هستی، برخی فصل هایش مهم تر است، برخی اهمیتشان آنقدرها هم نیست و برخی هم آنقدر بی اهمیت است که باید سرسری از ان ها بگذری و حتی دنبال نتیجه گیری هم نباشی...اما گاهی نتایچش تلخ است، گاهی شیرین...نمیشود از زندگی زیاد توقع داشت، نمیشود انتظارت را انقدر بالا ببری که هربار سرخورده بشوی...گاهی هم باید تکیه بدهی به صندلی راحتیت ، لم بدهی و لیوان چایت را در دست بگیری و بگذاری تا نتیجه تلاشت تو را غافلگیرت کند  وهربار با خودت در نظر داشته باشی که همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خب نیست پس هنوز اخرش نیست ...این یعنی بدانی که حتی تلخ ترین لحظات تو شاید یک روز انقدر تو را قوی بار اورد که یک روز اگر به عقب برگشتی از ان ها به خوبی یاد کنی...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 30 August 16 ، 16:39
notenevis ...

یک جا هست اسمش نقطه تقاطع تمام حس های دنیاست به گمانم...همانجا که نمیدانی عصبانی هستی؟ کلافه ای؟ نگرانی یا تنها احساسی گذراست که در زندگانی تمامی آدم ها می اید و می رود...بلاتکلیف می مانی میان احساساتی که دیگر اسمشان احساس نمیشود، بختک میشوند و می افتند به جان خودت و زندگیت ... آن وقت است که فهرستت را می اوری، با خودت فکر میکنی که چه کنی که حالت خوب شود، اصلا تمام ذهنت را روی کاغذ می اوری بلکه آرام  گیرد این دل وامانده بی قرار...گاهی هم اینطور است، در بهترین لحظاتت، یکهو بدترین ها خودشان را نشان می دهند و در هردو صورتش اگر تو به خودت نیای و نجنبی برای بهتر کردن حالت بازنده ای...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 30 August 16 ، 16:35
notenevis ...

فکر میکنم یکی از سخت ترین کارهای هرآدمی در زندگی امروزی نگه داشته رابطه های دوستیش از راه دور باشد...راستش از وقتی که فرودگاه هم جز لاینفک زندگانی آدم های امروزی شد روابط هم راه دوری شدی، همان لانگ دیستنسی که همه میخواهند رابطه شان عین قبل باشد، عین قبل دوستی ها بشود...اما نمیشود، راستش صمیمی ترین دوستت هم که باشند روزی که در فرودگاه در آغوشش میگیری برای آخرین بار، بهش میگویی خدا پشت و پناهت و بعد هم دستمال به دست پشت سرش هی اشک میریزی وهی اشک میریزی وآبغوره همان سال وسال بعدت را همانجا تامین میکنی باید بدانی که تنها یک چیز در این دنیا هست که ممکن است نتواند روابط دوستی را کمرنگتر از قبلش کند و آن هم نیروی عشق است، ان هم یک عشق واقعی...آدم ها از هم دور میشوند، اولش شاید سخت باشد، تا یک سال ، دوسال ، سه سال ...اما در نهایت اتفاقی که می افتد آن است که کم کم اولویت های زندگی فرصت دوستی ها را از تو میگیرد، کم کم حرف زدن ها کم میشود، احوالپرسی ها کمتر میشود، حتی اگر دوست داشتن هایت هم مثل سابق باشد اما اولویت ها، این تایم زون های متفاوت لعنتی که ساعت خواب ها فرق میکند، ساعت کاری ها متفاوت میشود، همین که تو خواب هستی و او پشت میز درس و دانشگاه و در آفیسش مشغول کار است تو را دور میکند...همین است که همیشه فرودگاه را لعنت کرده ام...همیشه روابط خوبت را از تو میگیرد، کمرنگشان میکند، سوتفاهمات را گاه آنقدربیشمار میکند که دورت میکند، همین کتبی شدن روابط، ویس شدن حرف ها و گه گاه ویدئو چت هایی که مجبور میشوی همه حالاتت را پشت یک چهره نسبتا خندان قایم کنی و داد بزنی دلتنگ نیستم، نگران نباش، شادم، همه چیز خوب است آن هم تنها به یک دلیل که میدانی نمیخواهی نگرانشان کنی، میدانی از ان راه دور هیچ کاری ازشان نمی آید...این ها درد دارد...از همه اش سخت تر همان هایی هستند که از راه دور میخواهند عشقشان را تروتازه نگه دارند...روابط از راه دور سخت است، آنقدر سخت است که گاهی بغضی را پشت گلویت چون سنگی میکند که نه بالا میرود و نه پایین، همانجا بیخ گلویت را گرفته و قصد خفه کردنت را دارد...آن وقت است که در دلت، درچشمت، بر سرزبانت به صورت زمزمه بر این روابط از راه دور، این دوستی ها و این فرودگاه لعنتی لعن و نفرین میفرستی و بس...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 28 August 16 ، 12:42
notenevis ...

یک نوع از دوست داشتن هست، که عین پنیرپیتزا کش می آید...آنقدر کش می آید که اصلا طرفین یادشان می رود که همدیگر را دوست داشتند و به چه هدفی به هم نزدیک شده‌بودند و همین میشود که دیگر همه چیز عادی میشود، دیگر دوست داشتن هم انگارخیلی از مسایل روزمره زندگی بشود...ابهت دوست داشتن آن است که ابراز بشود، که دونفر برای کشف رمز ورازهای همدیگر تلاش کنند! باید مراقب بود که اگرکسی را دوست داشتیم شجاع باشیم تا روزی نرسد بین همین عادی شدن ها از دستش بدهیم..

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 28 August 16 ، 12:40
notenevis ...

ﭘﺮﻧﺪﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ، ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻟﯽ ﮐﻪ آﺯﺍﺩﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﯾﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺘﻪ، ﯾﺎ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮﺵ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻗﺼﻪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ... ﻓﺮﻕ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ ﺑﺸﻮﯼ، ﯾﺎ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﯾﺎ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﺑﺎ ﻗﻄﻌﯿﺖ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﺩﻡ ﻣﯽﺯﺩﯼ . ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻫﺮﺍﺱ ﻭ ﯾﮏ ﺗﺮﺱ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﮐﻨﺪ، ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﮐﻤﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯾﺶ ﻣﯽﺍﺭﺯﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﻓﺮﺍﻍ ﺑﺎﻝ ﻭ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺣﺲ ﺯﺍﯾﺪﺍﻟﻮﺻﻒ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩ. ﻧﺴﯿﻢ ﻟﻄﯿﻔﯽ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯﻭ ﺗﻨﻔﺲ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺶ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻭﺍﺭﺳﺘﮕﯽ ﻫﺮﺁﺩﻣﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺍﺣﻤﺪﺷﺎﻣﻠﻮ ﺣﺮﻑ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﮐﻪ " ﭘﻨﺠﻪ ﺩﺭ ﺍﻓﻜﻨﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ. ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ ﮐﺸﻴﻢ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩﻧﺸﺎﻥ .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 28 August 16 ، 12:39
notenevis ...

آدم ها تا وقتی که یک چیز را ندارند برایش له له میزنند، قلبشان را تیکه و پاره میکنند، اصلا تمام وجودشان همان نداشته را طلب میکند  اما گاهی به محض آن که بدستش می آورند یا در یک قدمی آن هستند انگار پشیمان شوند، انگار آنقدر دودل بشوند که رهایش کنند و بدو بدو درون لاک تنهاییشان برگردند...آدم ها گاهی همه چیز را در خیالاتشان دوست دارند که نه در واقعیت ...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 19 August 16 ، 17:57
notenevis ...

انگار از درونت فروپاشیده باشی، درونت زمین لرزه ای همه وجودت را نابود کرده باشد و دوباره از نو خودت را ساخته باشی...گاهی در زندگی همین است، همه چیز را پذیرفته ای، ویران شدن را ، نابودی را، اما دوباره جوانه میزنی، بهار میشوی و اما این بهار هیچ وقت دیگر مثل بهار قبل نمیشود، گاهی بهارترین بهار میشود و گاهی از زمستان چندان فاصله نگرفته ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 19 August 16 ، 12:01
notenevis ...

دل مستقل ترین عضو بدن است که خودش با اختیار خودش میرود و تنگ میشود، خودش به اختیار خودش بهانه گیر میشود و با عقل و منطق و احساست هم گاهی بیگانه میشود...گاهی با خودم فکر میکنم چطور میشود دل را برای یک بار هم که شده برای مدتی قانع و راضیش کرد تا اینقدر مستقل نباشد!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 August 16 ، 11:59
notenevis ...

کسانی در زندگی هستند که از تو نمیپرسند خوبی، بدی ، ناراحتی یا حست در لحظه چیست، خودشان به خودی خود میدانند همه چیز را ...کنارت می نشینند، دستت را در دستانشان میگیرند، زیرگوشت یواش میگویند از چه میترسی؟ من که هستم! نگران نباش و این مفهومش همان خوشبختیست!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 August 16 ، 11:57
notenevis ...

اندکی مکث لازم است...اندکی زمان برای قضاوت کردن ها، برای عصبانی شدن ها، دلخور شدن ها و عکس العمل نشان دادن ها...میدانی؟ اندکی صبوری لازم است برای نتیجه گیری هایی که گاهی آنقدر زود میشود که همه چیز را به هم میریزد...اندکی دیرباور باشیم، اندکی دیرتر خسته شویم، اندکی دیرتر حتی عاشق شویم...من از این زود بودن ها میترسم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 August 16 ، 11:54
notenevis ...