نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲۳ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۶ ثبت شده است

گاهی گمان میکنی نمیتوانی، نمیشود، نمیخواهی همه چیزها ، آدم ها، جاهایی که در زندگیت آرامشت را سلب کرده اند رها کنی وبروی...گاهی آدم به شرایط عادت کرده است، شاید تا همین چند وقت پیش هم فکر میکرد همه چیز بهترین است ...گاهی اماحساس میشوی، رویاهایت بیدار میشوند از خواب، غلغلکت میدهند و تازه میفهمی که مدتیست از زندگیت غافل شده بودی...تازه اینجاست که متوجه میشوی که یک دنیا فاصله گرفته ای از زندگیت...گاهی باید فرصت بدهی به خودت، فرصت آرامش، فرصت فکر کردن به همه چیز تا دوباره به راه برگردی...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 29 September 16 ، 20:47
notenevis ...

 آدم فکر میکند دوست داشتن یکهو اتفاق می افتد، اما عشق یکهو به سراغت نمی آید هیچ وقت اما بی صدا می آید، به مرور دوست داشتن شکل میگیرد و یکهو چشم باز میکنی میبینی دارد به کل زندگیت تبدیل میشود ... عشق یعنی همین ...یعنی نه گاهی زیاد  وگاهی کم باشد که همیشگی باشد و متعادل ...عشق یعنی حواست به او باشد، حواسش به تو باشد، مراقب هم باشید، یعنی انقدر حالت کنارش خوب باشد که بدانی میخواهی تا آخرش به پایش باشی، کنارش باشی، پیر شوی...عشق یعنی کنارش انقدر آرام شده باشی که یک دل شده باشی، انقدری که بتوانی تمام قلبت را به او بدهی، اعتماد کنی و کنارش همه چیز را هرچه هست بهتر و زیباتر متصور بشوی...عشق یعنی بتوانی او را کنار خودت تصور کنی و از بودنت کنارش غرق لبخندبشوی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 September 16 ، 20:40
notenevis ...

و من به دنبال یک حس ماورایی در فراسوی این کره خاکی در تونل زمان می گردم.

میخواهم در آن سوی آسمان درجایی که سرخی آسمان هنگام غروب وطلوع خورشید به

تاریکی و روشنی می گراید خودم را پیدا کنم ...

آن جا که دیگر زمینی وجود ندارد و من رها از هر جسم خاکی خودم را در آغوش باد رها

خواهم کرد و رختم را هر جایی پهن خواهم کرد...

آن جا که دیگر همه رنگ ها رنگ زیبای یک رنگی شده است ... 

وکلاف سر در گم ذهن

مغشوش من از هم گشاده شده است ...

آن جا که هر قلب نا آرامی را آرامشی ابدی می دهند ...

آن جا که رنگین کمان هر روز به دیدارم می آید و آسمان

آبی زیباترین رنگ دنیای میشود...

میخواهم احساسی ماورایی را بجویم...

آن جا که بر تابی از گیسوان زمان می نشینم و 

دیگر با الاکلنگ سرنوشت کاری نخواهم داشت ...

آن جا که چشم های نگرانم موج شادی را جایگزین موج تشویش می کند...

آن جا که دریای بیکران هستیم دیگر هیچ تلاطمی نخواهد داشت ...صاف...آرام...نیلگون

من میخواهم بال بگیرم...دوبال که با آن  پرواز کنم و فارغ از هر فکر وخیالی به یک

احساس شیرین ماورایی دست یازم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 27 September 16 ، 08:01
notenevis ...

آدم ها را باید در قلبت نگهداری کنی، جایگاهشان همان جا درون قلب است اما بایدمراقب بود زندانی قلب تو نشوند که آن وقت که موعد خطاهایشان سرآمد و خواستی در قلبت را باز کنی و به دست فراموشی بسپاریشان هوای قلبت آن قدر طوفانی نشود که امواج خروشانش دلت را آشوب کند. آدم ها را دوست داشته باش، با تمام وجودت، با تمام قلبت، اما زندانیشان نکن، در کنار همین علاقه، رها کردن را هم یاد بگیر تا وقت رفتن، وقت دوری، حسرتی به دلت نماند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 25 September 16 ، 18:32
notenevis ...

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

حافظ

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 22 September 16 ، 22:05
notenevis ...

گاهی بیشترین آزار را آدم هایی به تو می دهند که دوستشان داشته ای، یا رفیقت بوده اند یا دوستی نزدیک که بیشترین رفاقت را با آن ها داشته ای...همین است که اضافه کردن پسوند " ترین" آنقدر گاهی در زندگی مهم میشود که اگر کسی را خواستی به"ترین"، رفیق "ترین" صدا بزنی باید مراقب باشی که همین " ترین" ها ممکن است جایی کار دستت بدهند و نقطه مقابل خوبی هاشان بایستند و هرچه واژه با پسوند " ترین" به معنای مثبت دارند را منفی کنند...بیشترین آزار، بدترین ناراحتی ها و چالش ها...باید مراقب بود آدم ها بود...باید دانست که گاهی بعضی آدم ها جنبه مهربانی را ندارند، جنبه محبت دیدن و بهترین شدن ها را ندارند...باید کمی دورتر حوالی زندگیشان به یک دوستی و معاشرت کاملا معمولی اکتفا کرد تا روزی از شنیدن جملاتی که آزاردهنده ترین میشوند شوکه نشوی...آدم ها گاهی خودشان نیستند دیگر، روزگار تغییرشان می دهد، زمانه عوضشان میکند ... باید مراقب بود که در زندگی لااقل آدم هایی "ترین"ت بشوند که ثباتشان هم به"ترین" باشد تا کمتر آزار ببینی ازشان...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 22 September 16 ، 21:59
notenevis ...

از دید من همیشه همه آدم ها خوب و مثبت  وبهترین هستند تا زمانی که بدیشان به صورت واضح توی چشمم فرو برود و مثل زخمی بر قلبم بنشیند...تازه آن موقع است که هنوز هم نمیتوانم باور کنم که کسی اینقدر بد شده باشد و هزار اما و اگر می آورم و سعی میکنم خودم را در مقامی بگذارم که بتوانم شرایطش را درک کنم  وکمی پایم را در کفشش کنم وراه بروم و آن وقت برای خودم کمی استدلال و ادله جمع آوری کنم که کفشش پای من را هم زد، چه برسد به خودش...اما ... اما گاهی هرچه سعی کنی قضاوت نکنی دست آخر باز هم ویترین شعور بعضی آدم ها آنقدر پر و پیمان میشود که حتی نخواهی قضاوت کنی ، همه چیز به اندازه کافی واضح  وروشن است که شخصیت پلشت و حقیرشان رو بشود...گاهی می مانم...گاهی هایی که دیگر هرچقدر سعی میکنم برای خودم استدلال بیاورم، در کفش دیگری راه بروم، خودم را هی جایش بگذارم تا سعی کنم درکش کنم و قضاوتش نکنم ، نمیتوانم که نمیتوانم که نمیتوانم و اینطور وقت هاست که زخمی عمیق درون دلم می ماند از رفتارها و حرف ها و ناراحتی هایی که از آدم ها میبینم و دم نمیزنم و درون خودم میریزم و به جایش یک سکوت به وسعت تمام ناراحتیم میکنم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 22 September 16 ، 21:45
notenevis ...

13،14 سالم که بود برای اولین بار کتاب شازده کوچولو را خواندم و آن وقت ها خیلی چیزی از این کتاب دستگیرم نشد... تنها یک حس خوب نصیبم شد.. تا آن که روز به روز بزرگتر شدم و هربار نسبت به کسانی که بیشتر دوستشان داشتم در زندگیم، بیشتر احساس مسوولیت کردم، آنقدری که هربار هرکسی را دوست تر داشتم رفیق تر شدم با او، حس مسوولیت من هم بیشتر شد... آن جا بود که تازه معنای اهلی شدن و اهلی کردن را یاد گرفتم، تا آن جا که یاد گرفتم تا آخر عمر نسبت به تمام آن آدم هایی که دوستم دارند، دوستشان دارم مسوولم حتی اگر به  زبان آورده نشود اما بارش بر روی دوشم سنگین است... هنوز هم از خواندن کتاب شازده کوچولو لذت میبرم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 19 September 16 ، 19:59
notenevis ...

به گمانم همه آدم ها برای یک بار هم که شده تمام قد مقابل تغییرات زندگیشان ایستاده اند،  یا حتی گاهی مقابل آمدن بعضی آدم های زندگیشان... گاهی حس کرده اند که مبادا یکی آمده باشد و بی آن که زبان احساساتشان را بلد باشد، یا سبک زندگیشان را بداند باعث تغییرشان بشود اما کم کم زمان این عنصر مهم کم کم به آن ها ثابت کرده گاهی تغییر تنها راهیست برای بهتر و بهتر شدن زندگی... برنده واقعی همانیست که میداند تغییر هرچه باشد در زندگی حضورش پررنگ است و یاد بگیرد مقابل هرتغییری مقاومت نشان ندهد و گاهی خودش به صورت داوطلبانه به استقبالش برود...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 19 September 16 ، 13:00
notenevis ...

به گمانم سخت ترین کار دنیا آرام کردن یک نفر از راه دور، از پشت کیبورد و مانیتور است... همان جا که یک نفر دلش پر میکشد تا کنارش باشی و استکان چایتان کنار هم سرد شود... دلتنگی درد بدیست اما بدتر از آن دیدن ناآرامی یکی و عدم توانایی در آرام کردنش هست مخصوصا وقتی آن یک نفر برایت عزیز باشد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 19 September 16 ، 12:52
notenevis ...