نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳ مطلب در فوریه ۲۰۱۷ ثبت شده است

کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم.
 کاش لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند، کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب دهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند.کاش می توانستم برای کلمه موقعیت ارزشی قائل بشوم.
 در بیابان ایستادن و فریاد زدن و جوابی نشنیدن و به این کار ادامه دادن، قدرت و ایمانی خلل ناپذیر و مافوق بشری می خواهد. چه دنیای عجیبی است...
من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند. نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد. من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم. من نمی توانم مثل صد هزار مردم دیگری که در یک روز به دنیا می آیند و در روزی دیگر از دنیا می روند بی آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند، زندگی کنم.فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود. بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آنرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای روی هم بگذارم...

"فروغ فرخزاد"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 February 17 ، 10:32
notenevis ...

حتی اگر آدم بلد باشد خودش را، باید بداند که وقت هایی هست که نابلدترین است، که آرامشش را در گروی چیزی پیدا میکند که نیست... میان تمام این کلافگی ها اما یکی تورا خیلی خوب بلد است. یکی که حتی حرف هم نزنی با یک نگاه به چشمانت به حرفت می کشاند، آنقدر زیرکانه، آنقدر آرام که چشم باز میکنی که همه آن چه که باید را بدون یک واو جا انداختن گفته ای و لبخند بر لبت داری یا شاید داری قهقهه میزنی... آدم هایی هستند که تورا از خودت بلدتر است و ای کاش همه آدم ها آن یک نفرشان را خیلی زود بیابند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 February 17 ، 06:52
notenevis ...

دوست داشتن از یک جایى به بعد بیشتر نمیشود، فقط عمیق تر میشود... صبح که چشمانت را باز میکنى به او فکر میکنى، شب که چشمانت بسته میشود با فکرش میخوابى... یک روز چشم باز میکنى که چنان دلت بسته ى دلش شده که انگار از بد تولد هردو دخیل به قلب هم بسته بودند... آن وقت است که در تمام لحظه هایت کلافگى ریزى سایه مى اندازد و قرار را از قلب مى رباید...اما میان این همه کلافگى، دلتنگى و دلبستگى روز به روز صبورترت میکند، پخته تر میشوى... روزى میرسد که از شدت دوست داشتن هم که اشک هایت بریزند عاقبت اما با شنیدن صدایش آرام میشوى و قوى تر از قبل به امید او ادامه می دهى... یک روز میرسد که میبینى عشق با تمام بى قرارى ها و دلتنگى هایش حالت را خوب کرده است، از تو ادم بهتر، قوى تر، صبورتر و مهربان ترى ساخته که تمام وجودش بسته به وجود کسیست که نبودش بند بند وجودت را از هم می پاشد...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 February 17 ، 11:04
notenevis ...