نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲۷ مطلب در می ۲۰۱۷ ثبت شده است

چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
-چقدر هم تنها!
خیال می کنم 
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
- دچار یعنی 
- عاشق.
- و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی !
- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست .
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف 
حرام خواهد شد.
و عشق 
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق 
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که 
 - غرق ابهامند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 May 17 ، 15:15
notenevis ...

کسی کلاف سردرگم ذهن مرا ندیده؟ سوالیست که گاهی باری خودم پیش می آید که حجم کلافگی هایم به حدی میرسد که با خودم فکر میکنم حتما تمام سلول های خاکستری رنگ ذهنم چون کلافی در هم گره خورده اند که این گونه همه چیز گنگ و مبهم به نظر می آید. انگار در این دنیا زندگی کنی و اما زندگی نکنی...میدانی چه میخواهم بگویم؟ انگار با دنیای پیرامونت بیگانه شده باشی، یک جور قطع ارتباط با دنیای بیرونیست به گمانم یا یک طور کوچ به دنیای درون خودت برای خودآگاهی یا شاید دانستن هرآن چه که درونت اتفاق افتاده و تو از آن غافل بوده ای...گاهی چیزهایی در زندگیت گم میشود که تا قبلش پیدا بود، باید کمی خلوت کنی، با خودت تنها بمانی تا شاید پیدایش کنی و دوباره سرجایش بگذاری هر آن چه که سرجای خودش نبود...گاهی تنها راه باز شدن کلاف سردر گم ذهنت همین میشود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 May 17 ، 10:07
notenevis ...

این روزها که میگذرند ذهنم چارراهی از عبور ومرور آدم ها و تصمیمات شده است. راستش وقتی آدمی بوده باشی که تمام زندگیت را صرف تلاش برلی رسیدن به رویاهایت کرده باشی، به هرمقصدی که رسیدی کمی استراحت میکنی و دوباره راه میوفتی برای رسیدن به هدف بعدیت....اصلا وقتی کل زندگی رابا ایده آل گرایی وکمالگرایی و انحصارطلبیت بر خودت سخت گرفته باشی دیگر نمیتوانی به فکر آسان گرفتنش باشی... اما روزی میرسد که آنقدر خسته میشوی، آنقدر اذیت شده ای که فقط دلت میخواهد برای مدت کوتاهی هم که شده آسان گیری، هم بر خودت، هم بر زندگیت و هم بر آدم هایی که باتو مراوده دارند... تصمیم گرفته ام اندکی بیخیالی طی کنم، رها و بی قید بشوم تا طعم جدید زندگی را مزه مزه کنم. میدانم روح سیری ناپذیرم زیاد دوام نمی آورد اما همین مدت کوتاهش هم لازم است به گمانم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 May 17 ، 18:10
notenevis ...

عشق از آدم ها یک نفر دیگر می سازد. عشق اگر واقعی باشد، اگر خالص باشد، اگر همانی باشد که باید باشد، غم دارد، اندوه دارد، سختی دارد، اما شیرینی شادی هایش ، شیرینی با هم بودن هایش، همراهی ها و دوستی هایش انگار در مقابل سختی ها هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشد. یکهو یک شب درست وقتی که داری با خودت کلنجار میروی که عاشق نشده ای، که داری انکار میکنی میفهمی که چقدر از حضورش لبخند بروی لبانت هست، چقدر تا قبل از آمدنش شاید که تنهایی که به گمان خودت لذت بخش ترین بود چونان موریانه به تمام زندگیت زده بود بی آن که حتی خبر شده باشی؟ آن وقت است که میفهمی عشق تو را بنده خود کرده، دیگر راه فراری نداری، میفهمی که گیر افتاده ای درون حریم امنی که دلت نمیخواهد از درونش بیرون بروی. عشق اگر درست باشد عشق می آفریند، انرژی می دهد، زندگیت را مثل رودخانه ای پویا و پرسر وصدا پر از حس جاری بودن با نغمه ای زیبا در پشت هر احساسش میکند، جسورت میکند و آنقدر شجاعت می بخشد که محکم تر از قبل ، امیدوارتر از همیشه تنها به زندگی فکر میکنی و حس سرشاری که تورا مست و لبریز از آن میکند

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 07 May 17 ، 18:02
notenevis ...

من فهمیده امکه بحث کردن درباره ی مذهب با خانواده ی سمپل بی خطر نیست.خدای آنها(که آن را آکبند از اجداد پیوریتن و دور خود به ارث برده اند)تنگ نظر،بی منطق،ظالم،پست،کینه توز و متحجر است ، شکر خدا که من هیچ خدایی را از هیچکس به ارث نبرده ام.من آزادم که خدای خودم را آن طور که آرزو دارم تصور کنم.خدای من مهربان،دلسوز،خلاق،بخشنده، فهمیده و شوخ طبع است.

 

از نامه های جودی به بابالنگ دراز 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 05 May 17 ، 15:53
notenevis ...

اگر سهم من از این همه ستاره،
فقط سوسوی غریبی است،
غمی نیست.
 همین انتظار رسیدن شب برایم کافیست.

فروغ فرخزاد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 May 17 ، 15:52
notenevis ...

آدم ها اولش که بزرگ می‌شود میخواهد مقاومت کند در برابر بزرگسالیش...تمام قد جلوی بزرگسالی می ایستد و هی هربار که یکه میخورد از رودر رو شدن با بزرگ شدنش فکر میکند همین که کودکی درونش هنوز گاهی برای کودکانه هایش به او مجال بدهد کافیست. کم کم واقعیات زندگی همچون باد سردی که وقت زمستان به صورتت میخورد و میسوزاندت تمام وجودت را تحت تاثیر قرار می‌دهد...هی روز به روز منطقت با احساساتت کشتی می گیرد و در این نبرد روزبه روز منطق پیروز میشود تا بالاخره در مرحله نهایی احساست در تصمیم گیری هایت کمتر حرف برای گفتن دارد...کم کم متوجه میشوی که حرف های پدر دروغ نبود، دلشوره های مادر بی دلیل نیست، تو داری بزرگ میشوی و فانتزی های زندگی دارند یکی یکی مقابل حقایق و واقعیات زندگیت زانو میزنند، تو داری گم میشوی در شلوغی های تودرتوی زندگی و دیگر رفیق بازی هایت هم حتی پیش چشمت رنگ میبازند...داری رویاهایت را دنبال میکنی و اما زمان انگار شتاب گرفته باشد و درنگ لحظه ای جایز نباشد...بعدترها روز به روز بهتر میفهمی که پدر راست میگوید که تو زندگی ها در پیش داری، تو هنوز بچه ای و کمتر متوجه قضایا میشوی و به قولی مفهوم این حرف که این موها در آسیاب سفید نشده اند و پیرهن بیشتر پاره کردن را بهتر لمس میکنی و این یعنی تو بزرگ میشوی در حالی که بهتر است درونت کودکی باشد که روز به روز بچه تر بشود وگاهی با تمام وجود به یادت آورد که مراقب باش روزگارت خوش بگذرد و دچار روزمرگی نشوی....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 May 17 ، 06:51
notenevis ...