نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲۵ مطلب در ژوئن ۲۰۱۷ ثبت شده است

جنگیست نابرابر میان آدم ها و زندگی، جنگی که باید آنقدر قوی بشوی که روبرویش بایستی، قد علم کنی، تما قد جوری از خودت دفاع کنی که نتواند  تو را از حرکت بایستاند...نتیجه جنگ همیشه به نفع آدمی اما نیست، گاهی آنقدر تلفات میدهی، روحت خورده میشود، جسمت آش و لاش  میشود، اما باید بلند شوی، خودت را بتکانی، جلوی زندگی بایستی و باز هم بجنگی...تنها خوبیش  آن است که تنها زمانی تو را از پای در می اورد که مرده  باشی...مرگ پایان جنگ است که کاش انقدر خوب جنگیده باشی که با مرگت هم تو فاتح این میدان شده باشی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 June 17 ، 19:44
notenevis ...

زندگی هرچقدر هم معادلاتش پیچیده باشد و شرایطش غیرقابل پیش‌بینی باشد اما دست آخر اگر یک برنامه ریزی درست پشت آن نباشد، زندگی بر پایه شانس و اقبال میشود و آن وقت اگر بر حسب اتفاق در جای نادرست قرار گرفتی حق اعتراض نداری! همین که بدانی برای رسیدن به آن تمام تلاشت را میکنی دیگر طبق برنامه پیش نرفتن همه چیز هم یک جا مفهومش را از دست می دهد و این درست همانجاییست که در مسیر درست قرار گرفته ای و برنامه‌ریزیت هم در همین مسیر است. فقط همین که بدانی چه میخواهی و چه نمیخواهی نصف ماجرا حل میشود و بقیه آن فقط کمی جاه طلبی میخواهد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 June 17 ، 07:40
notenevis ...

تقصیر ما نبود، میخواستیم جایی در میان لحظات شاد باقی بمانیم، روزگار لجبازی کرد، ماندیم جایی میان گذشته و آینده، حالمان گرفته شد.

پ.ن: حال ما اما خوب است تو باور کن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 June 17 ، 07:40
notenevis ...

مولانا در شعری میگوید:"هرکه در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیشترش می دهند." حکایت ما آدم ها همین است، که اگر کسی را دوست داشته باشیم، برایمان عزیز باشد، حتی لحن و ادبیات به کاربردن حروفش هم مهم میشود، رفتارهایش آنقدر مهم میشوند که گاه یک اخم کافیست تا فکر کنی دنیا برسرت آوار شده. از مهم بودن آدم هاست که دلگیر میشوی ازشان و الا بد بودن یا بداخلاقی آدم ها چیز جدیدی نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 June 17 ، 07:39
notenevis ...

چه فرق میکند که چه موسیقی پخش شود وقتی دلت خوش باشد، غم درون دیده ات آرام آرام قطره قطره آب نشود...چه فرق میکند حریق خزان علیرضا قربانی باشد، یا آهنگی شاد که تمام روح و روان هر آدمی را شاد کند...وقتی دل آدمی شاد باشد، کنارت آن هایی که باید باشند آن وقت آن جایی که علیرضا قربانی میخواند "ارغوانم تنهاست ، ارغوانم اینجاست ، ارغوانم دارد میگرید " هم تو از ته دلت قهقهه میزنی، انگار نمیشنویش اصلا...همیشه همین است، آدمی که غمگین باشد کلمات را بهتر میشنود، اصلا با آن ها زندگی میکند وآدمی که شاد باشد، دلگرم باشد انگار در دنیای دیگری زندگی کند و آهنگ بهانه ای باشد تنها برای وز وز کردن درون گوشش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 June 17 ، 19:32
notenevis ...

من ارگ بــم و خشت به خشتم متلاشی

تو نقش جهان ، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیــــاد است ، نــه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایـــی

ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخـــم نکاری؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم

بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چـه نباشی


حامد عسکری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 17 ، 09:29
notenevis ...

آدم است دیگر، گاهی برمیدارد خودش را متلاشی میکند، با خودش میجنگد تا آستانه با خاک یکسان شدن ، درست مثل ارگ بم، خشت به خشت وجودش را ویران میکند... آن وقت است که می نشیند میان ویرانه های خودش دنبال کورسوی امیدی میگردد، دنبال همان چیزهایی که گم شدند در وجودش، دنبال همان احساسی که یکهو ویران شد...مثل سکوت وهم انگیزی که بعد از حادثه می افتد به جون ویرانه ها، صدایی اگرهست صدای ناله ای ضعیف است از زیر خروار خروار آوار ... از درون آدم صدای ضعیف ناله کوتاهی به سمت زندگی سوقش میدهد که شاید این بار بتواند از حظ ببرد، بتواند این بار که از این آوار رهایی جست، آجر به آجر زندگیش را دوباره بچیند و به جای گوش دادن به سکوت مرگ، به صدای زندگی گوش بدهد...این میان چیزهایی را از دست داده، یک بار خودش را با خاک یکسان کرده، متلاش شده بند بند وجودش اما برای باردوم شاید که قدر زندگی را بهتر بداند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 17 ، 09:27
notenevis ...

ذهن های ما پراز وسواس است، پر از ترس و تردید ، پر از دلهره های بی پایان، دل آشوب هایی از روابطمان، از رفتن ها و آمدن ها...علتش؟ هنوز هم کسی نمیداند که آدمی وقتی ریشه اش در زمین محکم شده باشد، وقتی خوب خودش را شناخته باشد، چرا باید پای احساسش که به میان می آید تاب یک وزش باد نسبتا ملایم را هم نداشته باشد؟ اصلا چرا باید بترسد؟ خیلی ها را میبینی که مدعی کوه دردند، که دلشان از بیرون با یک نگاه عجیب دریایی به نظر میرسد، اما حتی همین ها، همین آدم های محکم غیرمعمولی هم ذهنشان گاه پراز وسواس و تردید میشود، پراز وهم از دست دادن، پراز خیال بدست آوردن...دروغین تر حقیقتی که آدم به خودش میگوید این است که آدمی سالم باشد و اما دیگر از رفتن ها و آمدن ها هیچ حس خاصی نداشته باشد و دیگر برایش همه چیز یک خط ثابت داشته باشد بدون اپسیلونی دلشوره و اضطراب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 17 ، 09:25
notenevis ...

شاید که تو به گذشته ات وفادار نمانی...اما گذشته به تو خوب وفادار می ماند.همیشه همینطور است، یک مشت خاطرات هی توی سرت می کوبد، می آید و می رود ، تاریکخانه ذهنت میشود محل عبور و مرورشان ، ان وقت است که میفهمی گذشته ودلتنگی دویار وفادار دیروز و امروزند که تا همیشه وفاداریشان به تو باقی می ماند. آن وقت است که میفهمی چقدر این حال بی ثبات متغیر بی وفا هست و آینده غیرقابل دسترس و دور ... اما میان این همه وفاداری گذشته و بی ثباتی حال و دست نیافتنی بودن آینده این تو هستی که تصمیمت را میگیری به کدام وفادار بمانی و تا همیشه با آن زندگی کنی وامان از آن روزی که گذشته ات زیباتر از حالت بشود یا که آینده ات پرزرق و برق تر ، آن وقت است که حالت قربانی قتلی میشود که زمان تنها شاهد مرگ است و اما هیچ وقت به زبان نمی آید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 17 ، 09:22
notenevis ...

امروز در حالی که خانوم همکار تند و تند از خریدهای مارک و قیمتی خودش میگفت، من داشتم تند تند به کارام رسیدگی می کردم و با خودم فکر میکردم واقعا این همه خرید رو کجا جا میده!؟ یادم به خانوم مسنی افتاده بود که سال ها زباله توی خونش انبار کرده بود و همسایه ها از بوی ناخوشایند پلیس را خبر کرده بودند. همینطور که با خودم فکر میکردم دیدم من هم عاشق لوازم التحریر و چیزهای آنتیک هستم اما معتاد خریدشان نیستم، در حالی که خانوم همکار مرا به پیرزن بودن متهم میکرد و تند وتند میگفت که تا الان که جوانیم باید خرج کنیم، من داشتم به پس انداز فکر میکردم و کارهایی که بایدانجام بدهم، به کتاب های نخوانده ام، کلاس های نرفته ام، به راهی که تهش باید موفقیت باشد و من سرعتم به سمت مقصد کند شده. سرم را که بالا کردم دیدم ناخون هایم را هدف گرفته و از کاشت ناخون حرف میزند. بهت زده نگاش میکردم که صدای موزیکم را هدف گرفت که چرا آهنگات به روز نیستند!؟ میگفت از اساس باید بیست سال قبل به دنیا می آمدی. همینطور که تندوتند ساعت را نگاه میکردم که وقت از دست نرود گفتم من باید این گزارش را امروز تحویل بدهم و از پشت میز به بیرون اتاق رفتم. داشتم با خودم فکر میکردم چند درصد مثل او فکر میکنند و چقدر حرف هاش درست و به جا بود!؟ واقعا چرا بعضی اینقدر از سبک زندگی خودشان اونقدر راضی هستند که میخواهند به بقیه هم قالبش کنند!؟ واقعا گاهی فکر میکنم ساده بودن و قوی و مستقل بودن یعنی در معرض اتهام قرار گرفتن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 17 ، 09:20
notenevis ...