نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۲ مطلب در ژوئن ۲۰۱۸ ثبت شده است

هرچقدر هم که بخواهی آدم ها را قضاوت نکنی، باز هم از یک جایی ناخواسته، ناخودآگاهانه قسمتی از وجودت سمت قضاوت آدم ها میرود، آن هم درست وقتی که درونت چیزی از جنس "احساس" زنده بشود، خواه حسادت باشد، خواه کینه، خواه منفعت طلبی، خواه خشم یا هرحس منفی دیگری. اما هرچه هست یک حس ناسالمیست که همه دچارش میشوند گاه و انکارناپذیر است و هرکسی نقضش کند یک جایی دارد خودش را گول میز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 June 18 ، 20:48
notenevis ...

همه چیز از قلب شروع میشود، یکهو انگار بخواهد برای یکی خودش را از درون سینه ات بیرون اندازد و برای یکی آرام ترین حالت خودش ...مثل ماهی که درون تنگ کوچک هی تقلا کند تا خودش را بیرون اندازد و به مرگ خودش راضی باشد ...طول میکشد تا عادت کند تا دریایی بشود، تا دنیایش بزرگ بشود، تا هی به رفت و آمد آدم ها عادت کند، آن وقت است که دیگر تقلایش از حدی فراتر نمیرود...همه چیز از قلبی شروع میشود که دچار تنگ ماهی کوچکی شده باشد و در نهایت به دریا ختم شود...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 June 18 ، 20:47
notenevis ...

برای آدم های بزدل و ترسو کافی است فهم آن که رفتنشان یا نبودنشان در زندگی یکی، چیزی از زندگی آن فرد کم میکند، آن وقت است که ذره ای معطل نمیکنند، خیالشان که راحت شد که خوب نقششان را بازی کرده اند ، در سریع ترین زمان ممکن پابه فرار میگذارند...آدم هایی که اصلا به عواقب کارشان فکر نمیکنند حتی...این ها همان هایی هستند که اگر در زندگی کسی هنوز مانده اند، حتما هنوز مطمئن نشده اند که رفتنشان آسیب میزند یا نه...انگار سادیسم داشته باشند اینطور آدم ها...کافیست این آدم ها را از زندگیت خیلی راحت حذفشان کنی...چرا که گاه حضورت ، همان چیزیست که آن ها طلبش نکرده اند و اما تو به زندگیشان بخشیده ای و برایشان بی ارزش شده است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 June 18 ، 22:32
notenevis ...

چوب خط آدم گاهی پر میشود. ظرفیت احساسی آدم گاه پر میشود، برای غم، برای اندوه، برای شادی، برای ترس...گاه حتی چوب خط احساساتت برای دوباره احساس صرف کسی یا چیزی کردن هم پر میشود...اینطور که دیگر از پذیرفتن آدم جدید در زندگیت ترس داری...حتی دیگر دلت نمیخواهد رفیق جدیدی در زندگیت داشته باشی. اسمش را نمیدانم چه میشود گذاشت...اما مثل ظرفی می ماند که پرشده باشد...گاه دلت فقط میخواهد یکی آنقدر از خودش ذوق  وشوق برایت نشان بدهد، از خودش مهرو  علاقه نشان بدهد و وقف کند خودش را برایت که دلت خوش بشود و اندکی اعتمادت به احساسات دوباره جلب بشود...گاه آنقدر به عقلت اعتماد کرده ای که انگار دیگر احساس برایت حکم آن را داشته باشد که ساز خودش را میزند و به سازش نباید گوش جان بسپاری...گاه فقط دلت یکی را میخواهد که به ساز دلت کوک بنوازد و تو را کمی مشتاق کند که احساس خرج کنی برایش...گاه دلت چه چیزهای محالی میخواهد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 June 18 ، 22:25
notenevis ...

مهم نیست گاه چقدر برای او زمان گذاشته ای، چقدر دوستش داشته ای و چقدر برایت عزیز بوده. باریش عزیز نیستی. همین. انگار هیچ دلیل و منطقی در دنیا وجود ندارد که "به دلم ننشست" را برایت ترجمه کند. نمیتوانی دلیل بیاوری و هزار و یک دلیل اما انگار داری. شاید اگر کمی ریزتر بشوی، اگر کمی زمان بدهی، اگر روز به روز بیشتر بشناسی دلیل آن همه احساس منفی را بیابی، اما در وهله اول، با یک کل نگری میتوانی بی هیچ جزییاتی رد کنی همه چیز...بله...عشق در هیچ منطق و عقلی گاه نمیگنجد. همینقدر بی دلیل، همینقدر بی منطق و همینقدر بی هیچ ادله  ومدرکی کافی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 June 18 ، 22:21
notenevis ...

همیشه گفته ام وقتی آگاهانه قدم برمیداری در مسیری، حتی‌ اگر آن مسیر به بن بست بخواهد برسد، کمتر غافلگیر میشوی. مثل آن می ماند که با قایق پارویی به وسط دریاچه بروی و این میان ناگهان بی پارو بمانی، اگر قبلش خوب شنا کردن را آموخته باشی آن وقت تا رسیدن به ساحل هم که شده دست و پا میزنی و خودت را نجات خواهی داد اما اگر بی هوا و ناآگاهانه و هم‌گام با تقدیر و زمانه بخواهی پیش بروی باخته ای... گاه حتی مهم است که از حال لحظه ات آگاه باشی، شادی؟ غمگینی؟ مضطربی؟ ترسیده ای؟ آن وقت شاید بهتر بتوانی متناسب با حس و حالت تصمیم بگیری... کسی چه میداند؟ شاید واقعا آخر داستان هر آدمی را واقعا شانس و اقبال رقم بزند و تلاش تو اندک تاثیری داشته باشد اما مهم آن است که به قول سعدی: “ به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.” هرچند اعتقاد من همیشه به این جمله که همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست هنوز آخرش نیست، امیدی درون دلم زنده نگاه میدارد که در کنار خودآگاهی شاید باعث ماندگار شدن حس های منفی نشود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 18 June 18 ، 17:22
notenevis ...

تنهایی یکی از تجربه های راز آلود زندگی ست.اما آدم ها معمولاً از تنهایی وحشت دارند،به همین دلیل، زندگی گله وار را بر می گزینند. در زندگی گله وار، شور و سرمستی می میرد.آدم ها فردیت خویش را تباه میکنند و زندگیِ دنج و امن بره ها را برمی گزینند. شیرانه زندگی کن و همچون کرگدن تنها سفر کن. بین دوراهی زندگی و امنیت، همواره راه زندگی را در پیش بگیر. زندگی را فدای امنیت نکن بلکه امنیت را به پای زندگی بریز. تنهایی موهبت است. هرگاه فرصت کردی تنها باشی، این فرصت را غنیمت بدان. سعی نکن از تنهایی به هیاهو بگریزی. تنهایی است که تو را با خودت مأنوس می کند. اگر با خودت مأنوس نشوی و بمیری، زندگی را باخته ای. در تنهایی است که حقیقتاً زندگی میکنی....


" در ستایش زندگی __ مسیحا برزگر "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 June 18 ، 13:39
notenevis ...

نمیشود که همه آدم های زندگیت را یک جور دوست داشته باشی، آدم خانواده اش را یک جپر دوست دارد، عشقش را یک جور و دوستانش را هم جور دیگر. دوست داشتن حدی نیست که بتوانی بگویی یکی را بیشتر از یکی دیگر دوست دارم، فقط نوع دوست داشتن ها جایگاه هرکسی را در قلبت مشخص میکند. جایی خواندم که هرمردی در زندگیش یک مادر میخواهد، یک خواهر، یک دختر و یک عشق که هرکدام نقشی که باید را برایش ایفا کنند و من به گمانم همین تفکیک است که به آدم ها بتواند کمک کند تا به وقتش احساساتشان را در قبال کسی که دوستش میدارند کنترل کنند تا درونشان کمتر دچار تضاد بشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 June 18 ، 13:38
notenevis ...

زندگی یک میدان جنگ است. میدان جنگی که برای خواسته هایت باید آنقدر روحت جنگنده باشد که عطش پیروز شدنت هرگز سیری نپذیرد. باید برای تک تک آرزوها، خواسته ها و رویاهایت آنقدر بدوی تا که از نفس بیوفتی. وسط زندگی، درست میانه راهی که یکهو آرزوی مرگ میکنی. استیصال... دردی که یکهو چنان تیر میکشد که انگار بدترین ترکش را از زندگی خورده ای. تنها درمانش انگار زمان است تا مرهمی یابد زخمت...اما باید آنقدر قوی باشی که بتوانی خودت را از جنگی که رو به ویرانیت قدم برمیدارد بیرون بکشی مرهمی یابی و باز تازه نفس شروع به جنگیدن کنی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 June 18 ، 22:24
notenevis ...

اﮔﺮ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﺪ ﻓﻘﻂ ﭼﻮﻥ ﭼﺎﺭﻩﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ، ﺑﻴﭽﺎﺭﻩﺍﻳﺪ. ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﺪ ﻓﻘﻂ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻩﺍﻳﺪ، ﺩﻝﻣﺮﺩﻩﺍﻳﺪ. ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﺪ ﻓﻘﻂ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﻧﻴﺎﺯ ﺩﺍﺭﻳﺪ، ﻛﺎﺳﺒﻜﺎﺭﻳﺪ. ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﺪ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﺪ، ﻫﻨﻮﺯ ﺟﻮﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺧﻮﺵﺍﻗﺒﺎﻟﻴﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﻩﺍﻳﺪ. ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥﺗﺎﻥ «ﭼﻮﻥ » ﻯ ﻧﺪﺍﺭﺩ - ﻭ ﭼﻪ ﻣﻰﺩﺍﻧﻴﺪ ﺩﮔﺮ ﭼﻮﻥ ﺷﺪ، ﻛﻪ ﭼﻮﻥ ﻏﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺑﻰﭼﻮﻥ - ﭘﺲ ﻋﺎﺷﻘﻴﺪ. ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻛﻪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻋﺸﻖ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺍﺳﺖ؛ ﻭ ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ.

حسین وحدانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 June 18 ، 13:03
notenevis ...