نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۴۸۲ مطلب توسط «notenevis ...» ثبت شده است

راهیست برای پذیرش تمام و کمال خودت که باید آن را تمام و کمال طی کنی. در این مسیر خیلی ها دستت را میگیرند، خیلی ها پشت پا میزنند و خیلی ها میخواهند که تو را از مسیرت به دور کنند. راستش، فکر میکنم برگ برنده دست همان هاییست که بی توجه به همگان سعی میکنند با خودشان در صلح و آشتی باشند. شبیه به کودکی که گوشه ای مشغول اسباب بازیش، فارغ از دنیای پیرامونش، دارد لذت میبرد از همه چیز. باید خودت را باور داشته باشی، با تمام عیب ها، با تمام خوبی ها، با تمام همانی که هستی، که اگر در پذیرش خودت موفق و سربلند بیرون آمدی، قطعا میتوانی بهتر خودت را بشناسی و برای روز به روز بهتر شدنت تلاش کنی. آدمی گاه فراموش میکند، میخواهد دست دیگری را بگیرد و از او بخواهد تا با پذیرفتنش، به او قدرت بدهد، فارغ از آن که آب در کوزه و تشنه لبان میگردد. گاه لازم است رها کنی دیگران را و فقط یک سوال از خود بپرسی، و آن هم این است که آیا خودت را با تمام آن چه که هستی دوست داری؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 29 March 19 ، 21:15
notenevis ...

دونده ای که می‌دود، اگر در سرعت زیاد ماراتن یک لحظه حواسش برود پی رقابت و از دویدن ذهنش منحرف بشود، گره میخورد پاهایش و با شدت هرچه تمام تر زمین میخورد. شاید دیگر بلند نشود، شاید هم توانست بلند بشود و بدود، اما اگر هم بلند شد، دیگر به گرد پای همانی که حواسش پی او پرت شد هم نمیرسد. گاه اما آدم حواسش نیست، به فکر مقایسه می افتد، فکر میکند عقب افتاده، و این نقطه همان جاییست که اگر همان لحظه ایست نکنی، همان لحظه جلویش را نگیری، یکهو چشم باز میکنی میانه های راه خودت را فلج و ناتوان روی زمین میبینی، پراز ترس، پراز فکر منفی و پر از ترس از نشدن هایی که فقط ترس باعث نشدنش میشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 March 19 ، 09:44
notenevis ...

نوبتی هم باشد نوبت نوشتن کوله پشتی سال ۹۷ است. سالی که برایم عجیب و غریب ترین سال عمرم شاید بتواند نام گیرد. سال نود و هفت که آغاز شد، با خودم فکر میکردم حتما غمگین ترین، تنها ترین و بی کس ترین تولد عمرم را پیش رو خواهم داشت. اما روز تولدم چنان شگفت زده شدم از همه جا که با خودم فکر میکردم از قشنگ ترین تولدهای عمرم بود. از سردردها و حالت تهوع ها، اضطراب های نود و هفت نمیتوان گذشت ، چرا که دختری که سینه سپر میکرد، پیش همه به شادترین و پرانرژی ترین معروف بود، تبدیل شده بود به دختری مضطرب که هرلحظه ی زندگی برایش نفس گیر و طاقت فرسا شده بود. می دوید و اما نمیرسید. بهارش گذشت و اما تابستانش با تولد دوخواهرزاده ام، پذیرش اولین مقاله ام و البته خبرهای خوبی که میشنیدم زیباتر شد، پاییز نود و هفت برایم یکی از غمگین ترین پاییزهای عمرم بود، چرا که به من نشان داد که هرچقدر هم در حق آدم ها خوبی کنی، دست آخر یک جا ازشان جوری ناامید میشوی که امیدواری محال باشد. اشک های پاییز نود و هفت به من خیلی چیزها را یادآوری کرد. به من، به اندازه محبت کردن، به اندازه اعتماد کردن و به اندازه نزدیک شدن به آدم ها را بیشتر فهماند. زمستان نود و هفت اما آنقدر عجیب وغریب گذشت که دلم میخواهد هرچه بود را برای خودم نگاه دارم. فکر کنم یک راز است. یک راز که فقط لبخند بر لبم می آورد. نود و هفت از من آدمی صبورتر، مهربان تر ساخت که اما مثل سابق به آدم ها دلخوش نیست، مستقل تر شده است و قوی تر و محکم تر و استوارتر در مسیر حرکت به رویاهایش میخواهد حرکت کند. فاطمه ای که سال نود و هشت را امروز آغاز کرده است، شاید برود که دهه چهارم زندگیش را به زودی با کودک درونی همچنان فعال آغاز کند، اما قطعا صبورتر، آرام تر، منطقی تر، مهربان تر، عاشق تر و اما مصرتر و محکم تر بر سر خواسته هایش از زندگی ایستاده و دیگر از هیچ چیز و هیچکس در زندگی توقعی ندارد. روی پای خودش ایستاده و سعی میکند از آدم ها ناامید نشود و بی هیچ قضاوتی از اتفاقات ریز و درشت بگذرد و دلش را دریایی تر کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 21 March 19 ، 22:24
notenevis ...

بچگی ها از تاریکی می ترسیدم، نه که تاریکی ترس داشته باشد، من اما وهم و خیال برم میداشت که تمام دزدان عالم در تاریکی پیدا میشوند، یا حتی تمام جانوران موذی تنها در تاریکی خانه دارند، یا گاهی حتی در خواب های بچگیم اتاقی پراز جانوران موذی میدیدم یا دزدی که از دیوار خانه بالا آمده و دارد در حیاط سرک می کشد، بزرگتر که شدم اما از دوری ترسیدم، از این که یک روز بخواهم آدم های نزدیک دور و برم را کمتر ببینم،بعدترش از عدم موفقیت تحصیلی و عقب افتادن از گروه همسالان، بعد از دوست داشته نشدن و بعد از روبرو شدن با دنیای عجیب و غریب و آدم ها، روز به روز یک ترس به ترس هایم اضافه شد و کم کم چوب خط ترس پر شد و هربار اما به اجبار یا حتی به اختیار با ترس هایم روبرو شدم، بچه تر که بودم به کمک بزرگترها، بعدترها با حمایتشان و کم کم آموختم که خودم به هرسختی هم باشد از پسش بر می آیم و با همه شان میتوانم مقابله کنم. آدمی همین است، یک روز چشم باز میکند و می بیند دیگر از ترسیدن هم ترسی ندارد، یعنی به واقع می بیند چاره ای ندارد، باید بلند شود، دست خودش را بگیرد خودش را هل بدهد میان تمام ترس هایی که تا دیروز مثل خوره به جان زندگیش افتاده بود و امروز با آن روبرو شد و حل شد و دیگر نترسید که نترسید...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 March 19 ، 00:02
notenevis ...

اگر هنوز برای به دست آوردنش میترسی، پس هنوز وقت بدست آوردنش نیست. میدانی؟ همیشه استاد نقاشی ای بود که میگفت، هرچه را میخواهی اگر با تمام وجود بخواهی، بدست نیاورندش محال است... گاه باید با تمام وجودت ، بدون هیچ ترسی، جسورانه برای خواسته ها در زندگی جنگید. آنقدر که اگر لازم شد به دل دریا بزنی، خودت را بدست امواج بسپاری و سرسختانه میان باد و طوفان بجنگی. اگر یک روز، میان رویاها و آرزوهایت از زندگی، به یکیشان نرسیدی شاید تنها دلیلش آن بوده که با تمام وجود نخواستی! وگرنه غیرممکن، غیرممکن است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 16 March 19 ، 00:00
notenevis ...

هیچ چیز بدتر از آن نیست که آدمی خودش بشود دشمن خونین خودش. درست وقتی همه آدم ها در تلاشند که به تو بقبولانند که چقدر خوب و دوست داشتنی هستی، تو جلادی شده باشی که با خودت بی رحم ترین رفتار ممکن را داری و این یعنی فاجعه...نقطه ای که ایستاده ای در این لحظات، درست جایی لبه پرتگاهست که ای کاش دست خودت را بگیری، آرام آرام با خودت مدارا کنی و خودت را اندکی بیشتر دوست داشته باشی. گاهی نیاز است که کمی بیشتر از دیگران، خودت بتوانی خودت را در آغوش بگیری و با خودت مهربان باشی، باید راه مهربان بودن با خودت را یاد بگیری و به دیگران بفهمانی که چقدر خودت هم خودت را دوست داری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 March 19 ، 23:57
notenevis ...

سنجاقکیست در زندگی که تورا وصل میکند به تمام آن چه که در زندگی داری. یک نجوای درونی که مدام تورا رو به جلو میکشاند. زمزمه ای که به زندگی رلحظه ات تنوعی دوباره میبخشد تا فراموش کنی آن چه که در زندگی تورا از رخوت و رکود دور میکند. گاه این نجوا میتواند، صدای آواز نهر در دل طبیعت باشد و گاه شاید صدای زنگ گوشی ات وقتی کسانی که دوستشان داری، اسمشان بر صفحه موبایلت می افتد. گاه اما نجوای درونیت را گم میکنی، یادت میرود همه آن چیزهایی که تورا به زندگی وصل میکند...باید مراقب بود، مراقب ندای درونی ات که به بیراهه نرود، که اگر رفت به مسیر برگردد، دور بزند...آنقدر باید مراقب بود که یکهو چشم باز نکنی که درون یک جاده یک طرفه پراز حس منفی بی توجه به نجوای درونت بی احساس و بی روح فقط به انتها فکر کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 March 19 ، 23:53
notenevis ...

 به گمانم تمام عاشق های دنیا یک روز میان رابطه شان، به عقب برمیگردنند، مرور میکنند همه چیز را و آنقدر با احساسات جدید در زندگیشان روبرو میشوند که با خودشان فکر میکنند، هیچ گاه شبیه به این حس را در زندگی نداشته اند. آن وقت از خودشان می پرسند پس چرا شبیه به هیچ کدام از حس های قبلی نیست؟ انگار با دنیایی ناشناخته و کاملا جدید روبرو شده باشند. هرروزش پراز یک چیز جدید است انگار... بعد از خودشان میپرسند، عشق؟! آیا عشق همین است. همین آرامش، همین لبخند و همین حس ناشناخته عمیق اما خوب میان لحظاتم؟ و آن وقت است که تازه میفهمند چه عاشقند و از این حس خوب محظوظ پراز حس خوب لبخند میشوند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 March 19 ، 23:46
notenevis ...

میدانی؟ یک جا هست در هر رابطه ای که هرگز به آن نقطه نباید رسید. نقطه ای که مقابل چشمانت خیلی چیزها شکسته میشوند، خورد میشنود، فرکانس صدایش با فرکانش شکسته شدن قلبت یکی میشود و رزونانس...آنقدر تشدید میشود همه جیز که همه مرزها از بین میروند بین تو واویی که میرفت که هیچ وقت بینتان هیچ چیزی که بوی دلخوری داشته باشد وجود نداشت. همین است که گاه باید ترمز گرفت، باید قبل از آن که گازش را بگیری و با سرعت زیاد به وقت باران روی جاده لغزنده حرکت کنی، کمی کنار بزنی، با خودت فکر کنی، سعی کنی چشمانت را ببندی و به تمام آن چه که داشتی و بود فکر کنی و سکوت کنی...دوای درد...سکوت کنی و آرامش را تمرین کنی..شاید عبور کردی، شاید توانستی بی ان که به از بین بردن مرزها فکر کنی سالم بیرون بیایی از هرآن چه که میخواست تا ته دره ببرد رابطه ات را ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 March 19 ، 23:43
notenevis ...

همسفر آدمی که خوب باشد، حتی اگر درون جنگلی پراز مه گم شدی و گیج و حیران دنبال پیدا کردن راهی به بیرون گشتی، سفر برایت باز هم لذت بخش است. در سفر زندگی همیشه به دنبال همسفرهایی هستیم که لذت بردن از مسیرش را دوچندان کنند و گاه با آدم هایی روبرو میشویم که، درست وسط مسیر، وقتی که در میانه راه پشت ترافیک گیرکرده ای و با خودت فکر میکنی که چگونه لذت را دوچندان کنی، شروع به غرزدن میکنند و تمام لذت سفر را به دهن همسفران زهر میکنند. اما همسفر خوب تمام هوش و حواست را از همه چیز پرت میکند به صدای موسیقی دلنشین طبیعت، صدای پای آب از دره و آنقدر غرق میکند لحظات را از حس خوب که فراموش میکنی همه چیز را ... اما واقعیت آن است، باید باشند آدم هایی که غر میزنند، نق نق میکنند بر سرت، شیره جانت را میکشند و حتی در مسیر یک طرفه رو به بن بستت میبرند، تا درست وقتی که آن یار و همراه یا پیدا کردی، قدر بدانی و تمام تلاشت را برای مراقبت از او بکنی تا سفر زندگیت دلنشین ترین سفری باشد که آرزویش داشتی. همسفر خوب نعمت است، بخصوص وقتی پای عشق هم در میان باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 March 19 ، 11:36
notenevis ...