نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

برای اینکه دوستم داشته باشی
هر کاری بگویی می کنم
قیافه ام را عوض می کنم
همان شکلی می شوم که تو می خواهی
اخلاقم را عوض می کنم
همان طوری می شوم که تو می خواهی
حتی صدایم را عوض می کنم
همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی
اصلاً اسمم را هم عوض می کنم
هر اسمی که می خواهی روی من بگذار
خب حالا دوستم داری ؟
نه ، صبر کن
لطفاً دوستم نداشته باش
 چون حالا انقدر عوض شده ام که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد

شل سیلور استاین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 April 17 ، 05:09
notenevis ...

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد
 برو که هر که نه یار منست بار منست

#سعدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 April 17 ، 04:52
notenevis ...

کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم.
 کاش لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند، کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب دهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند.کاش می توانستم برای کلمه موقعیت ارزشی قائل بشوم.
 در بیابان ایستادن و فریاد زدن و جوابی نشنیدن و به این کار ادامه دادن، قدرت و ایمانی خلل ناپذیر و مافوق بشری می خواهد. چه دنیای عجیبی است...
من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند. نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد. من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم. من نمی توانم مثل صد هزار مردم دیگری که در یک روز به دنیا می آیند و در روزی دیگر از دنیا می روند بی آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند، زندگی کنم.فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود. بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آنرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای روی هم بگذارم...

"فروغ فرخزاد"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 February 17 ، 10:32
notenevis ...

عشقت درست شبیه بارانیست

که اولْ بار بر سر کویری خشک

و بی آب و علف بزند، چنان که

از معجزه اش از دل کویر هم

علف سر در آورد... 

عشقت طراوتیست در قلبم،

چنان که از شبنمش تمام وجودم

پر از تازگی شده است...

عشقت درست شبیه لطافت هوا

بعد از اولین باران بهاریست...

عشقت همه باران رحمت است، 

بر سرم ببار...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 14 November 16 ، 10:09
notenevis ...

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

حافظ

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 22 September 16 ، 22:05
notenevis ...


هر چه دل دادمت و هر چه به من دل دادی

قبلِ راهی شدنم در چمدان جا دادی


چمدان رفت و چه خوبست خودم جا ماندم

نیستی مساله این نیست که تنها ماندم


کاش در راسِ همین ساعتِ سرگردانی

ورقِ واقعه را یکسره برگردانی


سهمگین است نهنگی به بیابان برسد

دشت را گم کند آهو به خیابان برسد


مثل اینست که در خواب منی اما حیف

وقت بوسیدنت این خواب به پایان برسد


شهر را پرسه زدن بی تو برایم سخت است

چه کسی بعد من از بودنِ تو خوشبخت است ؟


تا که بیرون بزند زاویه ی دلتنگی

مثنوی خون به دلم کرد مگر از سنگی ؟


سد شدی کوه شدی سخره نوردم کردی

عشق ورزیدم و خندیدی و طردم کردی


آنسوی فاجعه پیداست تو می مانی و من

حلقه ی گمشده اینجاست تو می مانی و من


سرِ راهش بنشینی و کمین بگذاری

گرگ باشی و سرت را به زمین بگذاری


عاقبت می رمد و می رود این تقدیر است

اسب_وحشی صفتی را که تو زین بگذاری


باز رگ می زند این جمله ی برگرد به من

شاهرگ می زند این جمله ی برگرد به من


فصل انگوری و من عاشق تاکستانم

از تنم دوری و تب دارم و تابستانم


یک نفر نیست بگوید که بمان حرف بزن

بس کن این مرثیه را شعر نخوان حرف بزن


شعر یعنی که ببین اینهمه دلتنگ شدم

تو بغل باز کنی فاتحِ این جنگ شدم


جنگ یک واژه ی تحمیلی و تمثیلی بود

بی تو هر روز نه هر ثانیه یک سیلی بود


دوستت دارم و این قافیه تکراری شد

شعر هم بعد تو مصداق خود آزاری شد


مثل تریاک که یک روز شقایق بودست

هر که شاعر شده شاید کمی عاشق بودست


بگذارید کمی حرف دلم را بزنم

کف کند سر برود شقشقه ای از دهنم


بگذارید تسلای خودم باشم و بس

شاعر ساده ی سودای خودم باشم و بس


چشم را پنجره را حنجره را می بندم

((من از آن روز که در بند توام )) خرسندم


#ساقی_سلیمانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 10 July 16 ، 17:20
notenevis ...

عشق و دوست داشتن به آدمی جرات و جسارت میدهد، انگار یک نیروی مضاعف از یک جا به کمک طرفین رابطه آمده باشد، آن وقت است که جسارت دادزدنش جلوی بقیه هم میشود جزیی از آن، آن وقت است که آدمی دیگر نمیترسد... انگار یکهو یک نیروی روبه جلو تورا به زندگی دعوت کند جوری که به دل دریایی مواج بزنی، بی آن که از جوش و خروش امواجش بترسی، بی آن که ناملایمتی هایش بخواهد مانع راهت بشوند... آدم عاشق جسورانه رفتار میکند، صبورتر میشود و حتی انتظار هم برایش شیرین میشود.... آدم عاشق از های و هوی دیگران در رابطه اش ابایی ندارد، چرا که دیگر بلد است چطور بی هول و ولای قضاوت دیگران، جلوی رویشان بایستد و نگذارد رابطه اش بشود لق لق زبان این و آن برای سرگرمی... آدم عاشق انگار زندگیش برگشته باشد به نقطه صفر، انگار تازه متولد شده باشد در آغوش عشقی که تا قبلش تنهاییش را حاضر نبود به آن بفروشد و اما حالا برایش عظمتیست وصف ناپذیر... آدم عاشق... آخ از آدم عاشق که هیچ چیزش را نمیتوان در قالب جملات و کلمات توصیف کرد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 May 16 ، 15:04
notenevis ...

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍﺯﯾﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻠﺒﯽ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ،

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﻓﺼﻠﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺎﺭ،

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ

ﺷﺎﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺎﺩ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻬﺎﺭ

ﻓﺎﻃﻤﻪ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 August 15 ، 20:37
notenevis ...

به دنبال یک حس ماورایی
در فراسوی این کره خاکی در تونل زمانم
میخواهم در آن سوی آسمان 
درجایی که سرخی آسمان 
هنگام غروب وطلوع خورشید
به تاریکی و روشنی می گراید
خودم را پیدا کنم ...
آن جا که دیگر زمینی وجود ندارد 
و من رها از هر جسم خاکی 
خودم را در آغوش باد رها خواهم کرد 
و رختم را در هر جایی پهن خواهم کرد...
آن جا که دیگر همه رنگ ها 
رنگ زیبای یکرنگی شده است 
وکلاف سر در گم ذهن 
مغشوش من از هم گشاده شده است ...
آن جا که هر قلب نا آرامی 
را آرامش ابدی می دهند ...
آن جا که رنگین کمان 
هر روز به دیدارم می اید 
و آسمان آبی زیباترین رنگ دنیای میشود...
میخواهم یک احساس ماورایی را جست و جو کنم ...
آن جا که بر تابی از گیسوان زمان می نشینم 
و دیگر با الاکلنگ سرنوشت 
کاری نخواهم داشت ...
آن جا که چشم های نگرانم 
موج شادی را جایگزین 
موج تشویش می کنم...
آن جا که دریای بیکران هستیم 
دیگر هیچ تلاطمی نخواهد داشت
صاف...آرام...نیلگون
من میخواهم بال بگیرم...
دوبال که با ان بتوانم پرواز کنم و
فارغ از هر فکر وخیالی به یک 
احساس شیرین ماورایی دست یازم..


فاطمه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 August 15 ، 13:24
notenevis ...

آن به که در این زمانه کم گیری دوست 
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست 
آنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوست 
چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست

خیام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 August 15 ، 22:34
notenevis ...