نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

آدمست دیگر، گاهی دلش می‌خواهد یک وقتی یک جایی دلش یک جوری گیر کند و گره به خورد به یک دل دیگر و دیگر جدا نشود. آدم گاهی دلتنگ می‌شود، دلتنگ یک نفر ناشناخته، یک نفری که بتواند در شادی و غمش شریک بشود...اسمش را می‌گذارد "نیمه گمشده"، اما راستش به گمانم "نیمه ناشناخته" شاید بهترین اسم برایش باشد...گاهی عطش شناخت آدم‌هاست که تو را به سمت کس دیگری می‌کشد که با او بهتر بتوانی خودت را بشناسی، که با او بتوانی به دنیای ناشناخته‌ی درون خودت سفر بکنی و آن وقت است که از خودت بودن لذت ببری، از خودش بودن لذت ببرد...راستش آدمی گاهی با بعضی آدم‌هاست که کامل می‌شود که تازه می‌فهمد چقدر از خودش دور بود و به خودش نزدیک و گاهی دلتنگی بهانه‌ای میشد تا به "خود" دورش مجال آن را بدهد تا اندکی نزدیک بشود و اما همین نبودن "یک" نفر که مدام خود ناشناخته‌اش را در گوشش یادآوری کند باعث دلتنگیش می‌شود...گاهی آدم فقط دلش یک نفر را می‌خواهد که با او خودش باشد...خودش با دنیای ناشناخته‌اش هردو با هم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 September 17 ، 20:04
notenevis ...

همه اش که نباید به تنهایی نازید، قوی بودن خوب است، اصلا عالیست، اما اگر بخواهعی وقت هایی که تنها دلت یک حضور میخواهد را هم انکار کنی و قپی بیایی که میتوانی همیشه تنهایی طی کنی باخته ای. وقت هایی در زندگی هست که آدمی دیگر نمی تواند تنهایی طی کند دلش یک انگیزه می خواهد، یک اعتمادبنفس و آرامشی که تنها یک حضور می طلبد... میشود تنها بود و اعتماد بنفس داشت و مستقل از زندگی لذت بردو این ها هیچ کدام اغراق نیست اما یک وقت هایی، زمان های خاصی در زندگی هست که آدم فکر میکند تمرین قوی بودن ضعیف ترش می کند و اگر بخواد احساس واقعیش را انکار کند انگار حقیقت وجودی خودش را انکار کرده است. جایی در خانه سبز از تنهایی تعبیر جالبی داشت که میگفت هر انسانی نغمه غم انگیزی دارد که اگر انسانی که هم نغمه اش هست و میتواند نغمه اش را بشنود این نغمه را درک کند آن وقت است که این نغمه تبدیل به یک سرود زیبا می شود که زندگی هردو را دلنشین تر کند. راستش به گمانم همین وقت هاست که آدمی در زندگیش نغمه غم انگیزش آنقدر غمگین میخواند که آدمی را از عالم و آدم ناامید کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 September 17 ، 20:03
notenevis ...

هر آدمی در زندگیش باید رها کردن را یک بار هم که شده برای همیشه یاد بگیرد. گاهی نباید این تو باشی که همیشه برای حل مشکلات اقدام می‌کنی، گاهی نباید این تو باشی که پیش‌قدم رفع دلخوری‌هایی...گاهی هم باید "رها" کرد به جای آن که هربار خودت را مشتاق رفع "مشکلات" نشان بدهی، آن وقت است که شاید متوجه بشوی که برای هیچ رابطه‌ای از دوستی تا عشق نه باید عجول بود، و نه باید آنقدر زمان داد تا از تب و تاب افتاد...باید یاد گرفت که همیشه برای هر صبری کاسه‌ای اندازه درنظر گرفت و چوب خطت راتا همان‌جا درنظر گرفت و اگر گنجایش آن تمام شد رها کرد و حس آزادی را به اسارت به قیمت ارزان معاوضه نکرد. آدمی اگر رها کردن را یاد نگیرد تا ابد در قفس دیگران باقی می ماند و این غمگین ترین حس آدمی میتواند باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 September 17 ، 19:57
notenevis ...

نمیشود کسی را مجبور به فهمیدنت کرد...آدمی که تو را میفهمد نیاز به اشارت تو هم ندارد، یک حرف تو او را بس تا حالت را از چهره ات بداند و برای روبراه شدن همه چیز تمام تلاشش را بکند....نمیشود که همه اش تذکر داد که آدم ها درکت کنند، بخواهند در لحظه همان رفتاری داشته باشند که تو دلت میخواهد...در این دنیا آدم های خیلی کم انگشت شماری هستند که تو را تمام و کمال میفهمند، بلد هستند...برای فهمیدنت از آدم ها التماس نکن... هرکس همانقدر از تو میفهمد که میخواهد یا میتواند به اصرار تو هم هیچ بستگی ندارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 September 17 ، 19:54
notenevis ...

آدمی که یک اتفاق تلخ در زندگیش افتاده باشد، یک بار تا مرز بی تفاوتی و خنثی شدن نسبت به همه چیز پیش رفته باشد در دوست داشتن آدم ها گاهی ترسو میشود...در شادترین لحظاتش یک غم عجیب و آرامی نشسته که باور ندارد که شادمانیش ماندنی باشد، که دوست داشتنی وجود داشته باشد. از بس هربار امید داشت و ناامیدش کردند، از بس هربار اعتمادش، بی اعتمادی شد... آدمی که یک بارتا ته همه چیز را رفت و به بن بست رسید و پیش همه رسوا شد دیگر از ریسمان سیاه و سفید میترسد، بیشتر از خودش از یادآوری اشتباهش توسط بقیه میترسد...آدم ها را نباید بی تفاوت کرد، نباید ترساندنشان! کاش در حق آدم ها بیشتر مهربان و انسان باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 September 17 ، 19:52
notenevis ...

دختری که کم آورده علایم مشخصی دارد، در چشمانش اول آن برق همیشگی نیست، دوم با نگاهش میخواهد به همه بفهماند که غم دارد غصه دارد، گاهی که میداند بی فایده هست دیگر حتی تظاهر را هم قاطی رفتارش میکند، نگاهش که میکنی اما اگر خوب بشناسیش از چشمانش میتوانی همه چیز را بفهمی، آن هم درست وقتی که نگاهش را از چشمانت می دزدد، سعی می کند کم حرف بزند،تا یک وقت از دستش در نرود سوتی بدهد و مجبور بشود توضیح بدهد، اما اگر برایش خیلی عزیز باشی، در لحظه ممکن هست منفجر شود و مسلسل وار شروع به حرف زدن کند، آن هم درست وقتی که سعی کنی از نگاه نگرانش همه چیز را دریابی و با حرف هایت نشان بدهی که برایت مهم هست که ناراحت هست، که برایت یک دنیا ارزش دارد خوشحالیش، که اگر چشمانش درخشش همیشگی را نداشته باشد نگاهش غمگین باشد، دوست نداشتنی می شود، آن گاه برایت حرف میزند،چون بلبل دهان باز می کند و از دلهره هایش، غم هایش ، برایت می گوید، شاید نم اشکی در چشمانش بتراود و برایت گریه هم کند، اما تو اورا بفهم، درکش کن، مگذار تا دردهایش در چشمش برایت کم ارزش به نظر آید، اورا آرام کن اما نصیحتش نکن، بگذار تا مهم بودنش حتی برای لحظاتی به او حس امنیت بدهد که مهم هست ، که عزیز است، که وقتی شاد است دوست داشتنیست و وقتی نیست هم می تواند به تو تکیه کند...درک یک دختر چندان هم سخت نیست، کافیست دنیای زنانه اش را کمی بفهمی تا در قبالش دنیایی از احساسش را به پایت ریزد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 September 17 ، 19:50
notenevis ...

من آدم صبوری هستم، از همان آدم‌های عجولی که اما عجیب در بخشیدن آدم‌ها صبورند، که کینه‌ای در دلشان نیست، همه را با مهربانی می‌بخشند و خیلی زود فراموش می‌کنند، اما ظرف احساساتم، ظرف صبوریم اگر سرریز بشود، اگر لبریز بشود، امان از آن روز...یکهو تصمیمم را می‌گیرم، یک لحظه چمدان خاطرات و خوشی‌هایم را جمع می‌کنم، ناخوشی‌هایم را درون سطل زباله‌ها می‌اندازم و در ذهنم همه چیز را فراموش شده فرض می‌کنم و برگشت ؟ نه! برگشتی هم نیست...من ادم‌ تصمیم گیری های یکهویی هستم که میدانم در لحظه درست‌ترینند و برای هیچ‌کدامشان حسرتی به دلم نمی‌ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 September 17 ، 19:21
notenevis ...

پاییز آمده ست که خود را ببارمت!

پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»

بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را

یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!

باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...

وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من

حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنی که مرا زودتر بگو

گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!

پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!

یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 September 17 ، 18:41
notenevis ...

بعضى آدم ها مثل پاییزند، هزار رنگ، زیبا و دلفریب ... چنان زیباییشان همگان را مست کرده که زیبندگیشان لقب پادشهى و شاهزادگى به آن ها داده... میان این همه رنگ اما تنها آدم هاى سبزرنگ زیبا هستند برایم... آن هایى که به خاطر هررنگشان، هرروز منتظر اتفاقى نو نیستم، آن هایى که عجیب یک رنگیشان ، سادگیشان و صداقتشان به دلم مى نشنید که پیرایه رنگ و دغلشان همه را مست و مبهوتشان نکرده تا آن روز که در پس پاییزشان ، زمستان سردشان هوش از سر همگان ببرد که چطور یکهو همه رنگ ها نقش بر آب شد... این میان من همان آدم هاى بهارى را بیشتر دوست دارم، دلشان، حرفشان، صورتشان بویى از شکوفه هاى بهار نارنج مى دهد، آنقدر که مرا مست شادابى و طراوت کند و سرشارم کند از حس زندگى...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 September 17 ، 20:00
notenevis ...

تو یکجور حرفت را میزنی، دیگران جور دیگری برداشتش میکنند، تو یکجور می نویسی دیگران همانطور که دلشان میخواهد میخوانند و تفسیرش میکنند و تو یک جور رفتار میکنی و دیگران همانقدری که وسعت فکرشان است از آن استنباط و ادراک میکنند...  تا بوده همین بوده و هست که اگر بخواهی زندگیت را برپایه استنباط و درک و شهود بقیه پایه ریزی کنی آن وقت آن ها هرروز تو را جور دیگری میخواهند، میشوی همانی که جماعت همیشه ناراضی میخواهند و دیگر تو خودت نیستی و این خودش کلی جهنم میشود در زندگی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 September 17 ، 21:47
notenevis ...