عاشق بمون همیشه
گاه آنقدر به رفتن ها و آمدن ها عادت کرده ای، یا آنقدر برایت باورپذیر شده است که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست که دیگر هیچ رفتنی برایت عجیب نمیشود. آن وقت است که حتی اگر یک جا نگران آدم مقابلت شدی، او را هدایت میکنی به سمت رفتن ، خودت چمدان برایش میبندی، خودت آب سبزی دستت میگیری و با اشکی در چشمت بی آن که بخواهی توی رودربایستی ماندنش را تماشا کنی یا اذیت شدنش را ببینی، بدرقه اش میکنی...گاه آدمی آنقدر به تنهایی خودش خو میکند، که میشود پناه آدم ها...آن وقت است که اگر کسی پیدا شود این میان، که بخواهد بماند، که ماندن را بلد باشد ، که بخواهد پناهت باشد، باید آنقدر جسارت و شجاعت داشته باشد که شجاع تر از همیشه تو را به جلو سوق بدهد... آن وقت است که دیگر دست خودتت نیست، نمیتوانی تنها بمانی، انگار دست تو نباشد دیگر، انگار رها کردنش، تو را میان زمین و آسمان معلق کند...به گمانم عشق باشد، عشق که میانه عادت کردنت به تنهایی و بی وفایی آدم ها، یکهو ناجی قلبت میشود و پناه روزهای سخت و بی کسی ات.