عاشق در توصیف بینظیر است...در وصف معشوقش از هر استعارهای استفاده میکند تا مفهوم حرفهایش را شاعرانهتر کند، تفسیر را میپرستد آن وقت که هر رفتاری را جوری تفسیر کند که تمام حرفها شعری شوند برای لطافت احساساتش. عاشق را نه میشود قضاوتش کرد، نه میشود سرزنشش کرد، نه میشود نصیحتش کرد، آنقدر غرق شعر و خیال و توصیف و تفسیر است که اصلا پایش روی زمین نیست، آنقدر روی ابرها قدم برداشته که زمین برایش کم است و آسمان تاب وزن سنگین احساسش را ندارد.
جایی بین پستهای کپی شده بی نام و نشانی که به دست آدم میرسد و گاهی هم نوشتههای خودت را به خودت برمیگرداند نوشتهای نظرم را جلب کرد. نویسندهاش را نمیدانم اگر کسی میداند لطفا بگوید:
"ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ .. ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ
ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
.. ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻋﻤﯿﻘﺎ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ !!
ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ .. ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ " ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ"
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ "ﺿﻌﯿﻒ" ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺍﻝ ﻏﯿﺮ ﻋﺎﺩﯼ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ
ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ " ﺗﺤﺖ ﺗﻨﺶ " ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﮔﺮﯾﻪ
ﻣﯿﮑﻨﺪ" ﻣﻌﺼﻮﻡ"ﺍﺳﺖ
ﺍﻣﺎ ... ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ" ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ"
ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ " ﺍﺯ " ﺗﻪ ﻗﻠﺐ" ﺍﺳﺖ. "
آن روزی که با این باور برسی که سکوت در قبال آدم ها چه عظمت سهمناکیست و ایمان آوری که گاهی گرفتن خودت از آدم ها اگر ویرانی هم به بار نیاورد اما چطور به آرامشت میرساند آن وقت است که خیلی راحت رها میکنی، راحت تر می بخشی و ساده از کنار هر مساله ای که تو را رنجانیده هم میگذری و هم گذشت میکنی و اینطور آرامش درونیت را تضمین میکنی.
گاهی کلام ضمانت رفتاری می طلبد، گاهی اما رفتار ضمانت کلامی! و این ها دو دنیای متفاوت از همند برای آنان که می اندیشند.
آدم ها پیچیده تر از آنند که در قاب ذهنی گنجانده شوند. آدم ها عجیب تراز آنند که از رفتارهایشان بتوانی ذهنشان را بخوانی و آدم ها زیرک تر از آنند که گاهی بتوانی از حرف هاشان منظورشان را درک کنی. این ها وقتی که داشتم با خودم زندگی خودم را حلاجی میکردم و به آدم های زندگیم پست و جایگاه میدادم در قلبم در ذهنم هی وول میخورند، و هی
تکرار میشدند و تلق تلوقشان سرو صدای عجیبی در سرم ایجاد میکرد. در آخر هم همه اش شعری شد که رادیو ذهن هی پشت سر هم پلی میکندش که:" آدما با هم و تنها، هرکدوم یه جور معما،."
پ.ن: میگن ذهنی که نان استاپ در حال فعالیت باشه و حتی دیده شده بعضا در خواب هم فعاله دیرتر دچار آلزایمر میشه و من امیدوار باقی می مونم که هیچ وقت دچار آلزایمر نشم.
بعضی روزا هستن از صب که بیدار میشی یه جوری هستی، یه حس خاص، یه حال عجیب که شاید بهت یه انرژی بیشتری داره از یه جایی انگار تزریق میشه. مساله ای که هست امروز صب که بیدار شدم دقیقا همچین احساسی در دوز شدید داشتم و این حس رو هیچ وقت به عمرم تجربش نکرده بودم. هنوزم نمیدونم علت لبخندای صبحم و حال عجیب غریبم چی میتونه باشه اما فقط میگم خدایا مچکرم ازت که هنوزم این حال خوبم رو گاهی بهم برمیگردونی، شده حتی قرضی قسطی، موقتی، بازم شکر. خوبه خودش
به تاریخ بیست و نهم تیرماه نود و چهار
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است ،
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید تو را ، خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با ، امید است
زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم ،
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر استکیوان شاهبداغی
پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
سهراب سپهری