ﮐﺴﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻋﺸﻘﻮ ﺑﺎ ﻣﺎ
مثل ابری که آسمانش را در آغوش
گرفته باشد
دلتنگی هایم را
بغل کرده ام
کاش آسمان ابرها را کمی
غلغلک دهد تا که باز شود
حزنش و اشک لبخندش
بر سرمان ببارد تا از یادم
ببرد آغوش تنهاییم چقدر
از دستانت دور است...
گاه آنقدر خدا به تو اعتماد کرده و امتحانات سختی پیش پایت گذاشته که با خودت فکر میکنی یعنی در وجودم چه چیز بیشتر از بقیه نهاده که این مشکلات را بر سر راهم قرار داده و آن وقت است که بیشتر به امید معتاد میشوی و پیش خودت میگویی، بی انصافیست که اعتمادش را بی جواب بگذارم و با تمام وجودت خستگیت را نادیده میگیری و محکم قدم برمیداری...
ته مانده های رابطه ات را رها کن... راستش رابطه هرچه باشد از دوستی تا عشقی عمیق که سال ها برایش عمرت راگذاشته ای به بن بست که رسید راهی نیست جز برداشتن مانع سر راه و آن هم چیزی نیست جز رها کردن... رابطه نصفه نیمه مثل سرطان می ماند که اگر زود درمان شود شاید درمان شود اما اگر به بن بست رسید آن وقت است که هرچه شیمی درمانی هم کنی آخرش مرگ است، آن وقت است که باید فاتحه اش رابخوانی و رهاکنی...
خیالم بوی تنت را میدهد،
طعم لب هایت را،
آرامش شانه هایت
تا ابد از آن من خواهد بود
آغوشت را به رویم بگشا
بگذار تا در گهواره آغوشت
آرام گیرد قلب ناآرامم...
همیشه ته مانده هایی از بعضی دلخوری ها، بغض ها و ناراحتی آدم ها از هم درونشان ته نشین میشود، از همان حرف هایی که هیچ وقت بازگویش نمیکنند، همان حرف هایی که گاهی تمام استخوان های وجودشان را در هم شکست و اما صدایشان در نیامد، همان زخم هایی که به قلب هم زدند و درون یکیشان ته نشین شد...همیشه ته مانده هایی از خاطراتی دور در ذهن یکی می ماند و گاهی دلتنگی تمام وجودشان را میگیرد... همیشه یکی بیشتر آزار دیده و آنقدر به تظاهر به بخشیدن هم کرده اند که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده اما این میان یک وقت، یک زمانی دلی شکسته، قلبی تا پای ایستادن رفته، یکی زمانی نفسش بند آمده و به زندگی برگشته... این میان همانی که با تمام وجودش برای دیگری بوده، همانی که تا پای مرگ رفته وجدانش راحت تر است اما امان از آنی که بازی کرده، احساس وسط نگذاشته و قلبی شکسته... عذاب وجدانش تا آخر عمرش با او خواهد بود... او دیگر هرگز خوب نخواهد شد، حتی شبی خواب آرام نخواهد داشت، چرا که کسی را از دست داده که به خیال خودش فکر میکرده بهتر از او را بدست می آورده است...
دورتا دور وجودت را گاهی هاله ای از ابرهای غمگین تنهایی فرا میگیرد، ابرهای سیاه و سنگین که تا باران نشوند غمشان فرو نمیریزد... فصل وجودت سراسر زمستانی میشود غمگین و یخبندان قلبت را هیچ گرمایی آب نمیکند..دست دلت را میگیری و خودت را زیر انبود از هجمه های تنهایی پنهان میکنی و با سکوتت فریاد میزنی تف به جغرافیای تنهایی...
آدم هایی که به تو نزدیکند همیشه شریک شادی و غمت هستند وگرنه هنگام شادی همه بلدند کنارت باشند... اما آن چه مهم است آن است که همیشه آخر داستان خوب خواهد بود، اگر اکنون خوب نیست پس هنوز آخرش نیست...
تاریکخانه ایست ذهن... تاریکخانه ای که پراست از آدم ها، خاطره ها، گذشته ها و روابطی که گاهی فراموش میشوند، گاهی کمرنگ و گاهی آنقدر تکرار میشوند که فراموش ناشدنی بشوند..درست مثل انباری که همه چیز در آن وجود دارد، خاک میخورد، مستعمل میشود و گاهی هم بیرون میریزیشان... کاش اما میان این همه انبار خاطرات، در تاریکی ذهن دیگری شخصی اضافه نباشیم، سربار نباشیم و همانقدر که بها به ما داده میشود تا خاک رابطه در حلقمان فرو نرود، بها بدهیم ذر ذهنمان...
آدم ها بزرگ میشوند، بزرگتر و بزرگتر و این میان پوست کلفت تر میشوند هربار که زمین میخورند و بلند شدن را تجربه میکنند، هربار که سختی ها، دغدغه های ریز و درشتش بیشتر میشوند و گاهی بنابر مصلحت تنها پنهان کردنش را خوب تمرین میکنند... آدم ها بزرگتر میشوند، پخته تر میشوند، این میان صبورتر میشوند و اما این میان چیزی هست که اگر از بین برود هیچ کدام از این بزرگ شدن ها به هیچ دردی نمیخورد و آن هم امید است... امید... این امیدِ لامروت که به کجا ها که آدمی را نمی برد...