"فروغ فرخزاد"
"فروغ فرخزاد"
حتی اگر آدم بلد باشد خودش را، باید بداند که وقت هایی هست که نابلدترین است، که آرامشش را در گروی چیزی پیدا میکند که نیست... میان تمام این کلافگی ها اما یکی تورا خیلی خوب بلد است. یکی که حتی حرف هم نزنی با یک نگاه به چشمانت به حرفت می کشاند، آنقدر زیرکانه، آنقدر آرام که چشم باز میکنی که همه آن چه که باید را بدون یک واو جا انداختن گفته ای و لبخند بر لبت داری یا شاید داری قهقهه میزنی... آدم هایی هستند که تورا از خودت بلدتر است و ای کاش همه آدم ها آن یک نفرشان را خیلی زود بیابند...
دوست داشتن از یک جایى به بعد بیشتر نمیشود، فقط عمیق تر میشود... صبح که چشمانت را باز میکنى به او فکر میکنى، شب که چشمانت بسته میشود با فکرش میخوابى... یک روز چشم باز میکنى که چنان دلت بسته ى دلش شده که انگار از بد تولد هردو دخیل به قلب هم بسته بودند... آن وقت است که در تمام لحظه هایت کلافگى ریزى سایه مى اندازد و قرار را از قلب مى رباید...اما میان این همه کلافگى، دلتنگى و دلبستگى روز به روز صبورترت میکند، پخته تر میشوى... روزى میرسد که از شدت دوست داشتن هم که اشک هایت بریزند عاقبت اما با شنیدن صدایش آرام میشوى و قوى تر از قبل به امید او ادامه می دهى... یک روز میرسد که میبینى عشق با تمام بى قرارى ها و دلتنگى هایش حالت را خوب کرده است، از تو ادم بهتر، قوى تر، صبورتر و مهربان ترى ساخته که تمام وجودش بسته به وجود کسیست که نبودش بند بند وجودت را از هم می پاشد...