برهه ای از زندگی هر آدمی وجود دارد که به معنای کلمه به بن بست رسیده، کلافه ترین آدم روی زمین که چه عرض کنم، بی حوصله ترین آدم روی زمین انگار شده باشد و با هیچکس میل سخنش نباشد. یادم هست یک روز من هم درست همین نقطه ایستاده بودم، میان دردسرهای پایان نامه و هزار دغدغه فکری دیگر و مشکلات لبه یک پرتگاه بین مرز امیدواری و یک "نا" کنارش...
دوستی داشتم آن وقت ها که هربار که حرف میزدیم میگفت این روزها سرمایه اند، این روزها محکمت میکنند، قوی میشوی، بعدترها یک روزهای را خواهی دید که زندگی سخت تر از این هم میگیرد، آنقدری که به حال الانت قاه قاه بخندی، اما آن جا میفهمی که چقدر این روزها باعث شدند محکم تر و استوارتر بشوی، ریشه های امید و زندگی درونت آن قدر محکم بشود که همچون درختی بشوی که هیچ تندبادی نتواند چاره اش کند، دروغ چرا؟ آن روزها فکر میکردم این حرف ها هم آرامش نمیدهد اما الان خوب میدانم که آدم با هر سختی بزرگتر میشود، قوی تر میشود. الان میدانم که هرچقدر هم که غمگین باشی، دست آخر دمی و لحظه ایست و لحظه ای دیگرت ممکن است شادترین انسان روی زمین باشی وزندگی نیز همینطور مفهوم پیدا میکند.