نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۴۸۲ مطلب توسط «notenevis ...» ثبت شده است

پاییز آمدست ... فصلی که در آن هرکه عاشق شده باشد ، عاشق تر میشود و هر آن که عاشق نیست درونش حس دلتنگی ای برای گمشده اش بیدار میشود ... انگار رنگ های اغواگرش بد دل آدم ها را اسیر خودش میکند، انگار برگ ریزانش و خش خش برگانش زیر پای آدمیان بد دلشان را هوایی بودن دیگران زندگیشان میکند . انگار پاییز واقعا آمده است تا پادشاهی کند، دلبری کند ، زرد و نارنجی های درختانش، سرخی شفقش دل هر آدمی را با خود همراه کند .. از غروب های پاییز مشخص است که برای چه آمده است. هر چه هست پاییز زیباست، رنگین است، غم درونش شیرین و رنگ هایش شادی بخش روزان زندگی میتواند شود ... پاییز را دوست دارم ، با دلم کاری میکند که در جمع اضدادش زندگی را بهتر احساس کنم و این یعنی اوج خوشبختی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 September 17 ، 22:08
notenevis ...

چنان زندگی خواهم کرد که اگر روزی خواستم برای دخترم ازروزهای سخت سخنی به میان آورم، اگر روزی برق شادی چشمانش به وجدم آورد، اگر روزی دم غروبی دلگیر،  دخترم My کنج اتاقش با بغضی فروخفته سعی داشت غمش را از من پنهان کند، اگر یک روز دلش چنان آشوب شد که دستان لرزانش به قالبی یخ شباهت داشت، بتوانم با اطمینان کنارش بنشینم، دستانش را بگیرم و قوت قلبش بشوم، بگویمش زندگی روزهای شاد دارد، غمگین دارد، بالا و پایین دارد، یادش بدهم که نه به شادی هایش چندان دل ببندد و نه از غمانش زیادی دلگیر بشود. جوری زندگی میکنم که دخترم هم بتواند بعدها با افتخار از روزهای سخت و آسان زندگیش بگوید به همه، به خودش افتخار کند و حسرت هیچ خوب و بدی بر دلش نماند. آنقدر قوی باشد که خیالم راحت باشد که از عهده زندگیش چنان بر می آید که نگرانم نگذارد، که بتوانم از داشتنش پر از حس غرور بشوم که مادر خوبی بوده ام برایش چنان که مادرم برای من...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 September 17 ، 18:14
notenevis ...

همهء هستی من آیهء تاریکیست

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاهان شکفتن ها و رستن های ابدی آه کشیدم ، آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 

 

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد

 زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو

همآغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر میدارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "

 

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد

ودر این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست

دل من

که به اندازهء یک عشقست

به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد

به زوال زیبای گل ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها

که به اندازهء یک پنجره میخوانند

 

 

آه...

سهم من اینست

سهم من اینست 

 سهم من ،

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید :

" دستهایت را

 دوست میدارم "

 

 

دستهایم را در باغچه میکارم

سبز خواهم شد ،  میدانم ، میدانم ، میدانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

 

 

گوشواری به دو گوشم میآویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را

باد با خود برد

 

 

کوچه ای هست که قلب من آن را

از محل کودکیم دزدیده ست

 

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری  آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

 

و بدینسانست

که کسی میمیرد

و کسی میماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی

صید نخواهد کرد .

 

 

من

پری کوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

مینوازد آرام ، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 17 September 17 ، 10:18
notenevis ...

از قضاوت آدم ها بیمی ندارم، اما از تلاش انسان ها برای تغییر دادن دیگران چنان که خودشان دلشان بخواهد میترسم. از غمگینی و ناراحتی بیزارم اما از تلاش آدم ها برای همیشه شاد دیدن دیگران بیزارم. همه آدم ها اجازهدارند، اصلا احتیاج دارند که گاهی حتی بی دلیل، برای زمانی موقت در زندگی غم را تجربه کنند، وا بدهند و بی انصافیست که کفش هایشان را نپوشیده باشی اما درباره زندگیشان راحت نظر بدهی، خودت را جای آن ها متصور نشده باشی، بیرون زندگیشان را دیده باشی و درونشان را حدس و گمان زده باشی. شادیشان را شریکشان بوده باشی و وقت دلگیر بودنشان در دورترین نقطه ممکن نشسته باشی و حکم صادر کنی. به آدم ها باید فرصت داد، فرصت تنهایی، فرصت ناراحتی، دل گرفتن، اما نباید به رویشان آوردآنقدری که عظمتش بخواهد شکوه شادمانیشان را بی هویت کند. اینطور شاید مطمئن بشوی  که هیچ آدمی عظمت شادی را با سایه کوتاه غم دم غروب عوض نخواهد کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 17 September 17 ، 09:49
notenevis ...

حضور هیچکس در زندگی اتفاقی نیست. همین یک جمله کافیست تا هر حضوری را غنیمت شماری، نشانه ها را جدی بگیری و از کنار آدم ها بودن لذت ببری. حقیقت آن است که اگر در لحظاتت بودن بعضی آدم ها بی معنی است، یا از بودنشان لذتی نبرده ای یا هیچ وقت به نبودنشان فکر نکرده ای... گاهی هم الکت را بردار با فکر کردن به جمله اول دورت را کمی خلوت تر کند تا نبض لحظاتت عادی بشود و زندگی با حضورهای پرمعناتر اندکی نفس بکشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 16 September 17 ، 10:12
notenevis ...

آدم ها را باید در قلبت نگهداری کنی، جایگاهشان همان جا درون قلب است اما باید مراقب بود زندانی قلب تو نشوند که آن وقت که موعد خطاهایشان سرآمد و خواستی در قلبت را باز کنی و به دست فراموشی بسپاریشان هوای قلبت آن قدر طوفانی نشود که امواج خروشانش دلت را آشوب کند. آدم ها را دوست داشته باش، با تمام وجودت، با تمام قلبت، اما زندانیشان نکن، در کنار همین علاقه،  رها کردن را هم یاد بگیر تا وقت رفتن، وقت دوری، حسرتی به دلت نماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 16 September 17 ، 10:11
notenevis ...

شاید شبیه تک ستاره آسمان زندگی کسی نباشی، شاید که روزی روزگاری کسی را یافتی و تک ستاره ات شد  واما تو نبودی، نشدی و شاید هم که الان تنهاترین روزهای زندگیت را در حال سپری کردن باشی. مثل کرگدنی تنها درون خودت فرو رفته باشی و کز کرده ای گوشه ای و سعی داری قوی ترین روزهایت را هم سپری کنی...اما مهم آن است قهرمان زندگی خودت باشی، محکم وقوی با گام هایی استوار از مسیر زندگیت لذت ببری و تا خود قله پیش بروی تا روزی برنگردی به عقب و بفهمی در کوهپایه درجا زده ای...مهم آن است روز به روز بهتر از دیروزت بای و در زندگی خودت تک ستاره باشی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 September 17 ، 09:36
notenevis ...

میان تاریکی 
ترا صدا کردم 
سکوت بود و نسیم 
که پرده را می برد 
در آسمان ملول 
ستاره ای می سوخت 
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد ...

فروغ عزیزم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 September 17 ، 09:09
notenevis ...

روزی که زندگیت خالی از چالش شده باشد، یعنی درست همان روزی که هدفت را گم کرده‌ای! اصلا اینطور که اگر روزی صبح که از خواب بیدار شدی بتوانی در ذهنت هم‌زمانی که به صبحانه روزت فکر می‌کنی، کارهای ردیف شده را در نظر آوری و جلوی تک‌تکشان تیک بزنی یعنی همان روز را داری زندگی میکنی! اصلا همین که هرروزت را با این خیال سرکنی که یک نکته برای متفاوت شدنش با دیروزت پیدا کنی، غیر از آن است که در چاله روزمرگی اسیرنشده ای؟ به گمانم که یک زندگی پرچالش پر مشغله را به یک زندگی خالی راکد مانده در سکون ترجیح بدهم، حس جاری بودنش درست مثل حسیست که تماشای رودخانه‌ای با آب زلال و شفاف به من می‌دهد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 14 September 17 ، 09:06
notenevis ...

وروجک: خوب من وروجکم دیگه!این ور میرم اون ور میرم.قایم میشم اینو بر میدارم اونو بر میدارم.


آقای نجار: ولی این خیلی بده!


وروجک:درست میگی این خیلی بده ولی یه چیزه دیگه از اینم بدتره اینکه تو میتونی منو ببینی.فقط تو می تونی منو ببینی.آدمای دیگه نمی توونن.


آقای نجار:خوب اگه اینجوریه برو و دیگه نیا پیش من.اون وقت نامرئی می مونی!


وروجک:نمیشه جونم نمیشه!من باید پیش کسی که تونسته منو ببینه بمونم.این رسم وروجکاس....


سریال وروجک و اقای نجار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 September 17 ، 22:27
notenevis ...