ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍﺯﯾﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻠﺒﯽ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﻓﺼﻠﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺎﺭ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ
ﺷﺎﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺎﺩ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻬﺎﺭ
ﻓﺎﻃﻤﻪ
این جملات همیشه یه جوری آرومم کرده... جمله های از خودم که تو ذهنم تکرارشون میکنم و ارومم میکنه
..
درخت هم که باشی فصل خزان را باید سرکنی تابهار برگ هایت سبزشود!خزان زندگیت رو باور نکن!روزی که بهارآید شگفت زده خواهی شد!
همیشه آخر داستان خوب خواهد بود اگر اکنون خوب نیست پس بدان هنوز اخر داستان نیست !
نمیدانم بهار چگونه تمام شد، تنها میدانم که فصل میلادم به اتمام رسید و اکنون تا بهاری دیگر چشم انتظار خواهم بود.
اگر قرار بود همه آدم ها ماندن بلد باشند، آن وقت دیگر فعل رفتنی صرف نمیشد، آن وقت قصه زندگی بدون فعل رفتن صرف میشد و زندگی رنگ معنا به خود نمیگرفت. زندگی یعنی صرف همه فعل ها کنار هم، یعنی "ماندن" را که صرف کردی در کنارش بتوانی "رفتن" را هم صرف کنی.زندگی یعنی همین که بدانی هر خزانی بهاری و هر تابستانی خنکای پاییزی را در پس خود دارد... زندگی یعنی پیدا کردن معنایش در میان خوشی و ناخوشی های آن...