فردا یا به عبارتی روز سیزدهم فروردین ماه روز تولدم است.همه میدانند که روز تولدم چه روز مهمیست برایم...همه دوستان و فامیل و خانواده میدانند که این روز مهم ترین روزیست که در زندگیم هست، آنقدری که تا به حال خیلی ها را روز تولدشان جوری سوپرایز کرده ام که نفسشان بند آمده و یا اشک شوقشان ریخته...اما راستش خودم هرگز سوپرایز نشده ام...امسال اما سال عجیبی هست، اولین سالی که از خانواده دورم، در دیاری دور تک و تنها حتی کسی را ندارم که به من هدیه ای بدهد . بماند که خودم از خجالت خودم در آمدم و زودتر برای خودم هدیه تولدها خریدم.اما امسال حتی سوپرایز دوستان خارجیم توسط یکیشان سهوا لو رفت که میخواهند کیکی بخرند و شگفت زده ام کنند. یکیشان تکست داده بود که تویکی از بینظیرترین آدم هایی بودی که میشد به گروهمان اضافه شود. راستش خیلی فکر کردم به تولد امسالم، به آن که من رسال برای سن جدیدم تصمیمات جدید میگیرم. دستم را برقلبم گذاشتم و دیدم اولین تصمیم برای این قلب و دل دیوانه ام هست. قلب و دلی که دیگر توان مچاله شدن را ندارند واز باور عشق خسته شده اند...نمیگویم عشق را دیگر باور ندارم، اما دلم میخواهد تولد امسالم را با مرگ احساسات و عواطف عاشقانه درونم جشن بگیرم. دیگر نه دلم نمیخواهد هیچکس روی زمین را دوست داشته باشم، دیگر دلم نمیخواهد جز غرور و عزت نفس و احترام خودم هیچ حسی اولویت بیابد. در ذهنم تمام آدم هایی که از وقتی که خودم را شناخته ام و کسانی آمدند و ابراز حسی کردند و رفتند را مرور کردم و امشب دیگر انگار دلم تصمیمش را گرفت که دامن نزند به این کلیشه که اگر آدم مناسبت بیاید میفهمی همه آن هایی که آمدند و رفتند برای چه آمدند و برای چه رفتند. دیگر انگار خسته شده باشد دلم از شکسته شدن و یا حتی شکستن که نه، از دست و پازدن برای شناخت و بازماندن از پیدا کردن همانی که باید...دیگر انگار دلم سخت شده باشد، آنقدر سخت که اگر کسی بخواهدش باید برایش مرهمی باشد که هوایش را داشته باشد، که مراقبش باشد، که آنقدر مهربانی کند تا نرم شود...این دل وامانده ام خسته شد از بس آدم ها نفهمیدند معنای محبت خالص و صادقانه اش را و قلبم انگار از پاکی و سادگیش دلش گرفته باشد...هیچکس معنای نوشته ها، شعرها، عکس ها و نقاشی هایم را نفهمید جز آن که گاه به گاهی کسی رد شده باشد و منطقم را زیرسوال برده باشد و احساسات زیادم را در مقابل منطقم قرارداده باشد...اما راستش من به دنیا آمده ام که با احساس باشم، که انرژی بگیرم از محیط پیرامونم و بریزمش در هنرم. من به دنیا آمدم تا در عین عجول ترین، با احساس ترین دختر روی زمین، منطقی ترینشان باشم که آنقدر خوب از پس مدیریت زندگیش برمی آید که هرگز منطقش را فدای احساساتش نکند و بالعکس.من همانم که همیشه تمام تلاشش برقراری تعادل در تمام جنبه های زندگیش باشد. امسال سال صبورتر شدنم، تمرین آرامش بیشتر ، وبلاگ نویسی، نقاشی، عکاسی و شعر بیشتر در کنار متمرکز شدن بر روی درس و دکتراست...امسال سالیست که در آن باید یاد بگیرم چطور زندگیم را مدیریت کنم حتی از لحاظ مالی...امسال سال تنهایی محض و تنها معاشرت های گاه به گاه با دوستانم و لذت بردن از درس خواندن است...امسال سالیست که فضای مجازی من بیشترش محدود میشود به فضای برای نشر بیشتر علایقم. امسال سال کمی خودخواه تر شدنم و بیشتر متمرکز شدن روی زندگی شخصی خودم هست...میخواهم کمی به خودم باز هم خودم را ثابت کنم و نشان بدهم از پس همه چیز خوب برمی آیم...امسال درست است که سال مرگ احساسات است اما باید تولد سال بعدم را دلچسب تر کند برایم.