تمام جسمم درد میکند، شاید اثرات باشگاه رفتن باشد، اما بدتر از آن روحم هست...روحم درد دارد، به اندازه تمام عمرم امشب روح درد دارم، از لحاظ پزشکیش را نمیدانم، اما حس میکنم درون خودم جمعم کرده باشند، یکجور قلبم درونم مچاله شده باشد که انگار حسش کنم...نمیگویم ناامید، نمیگویم بی حس، اسمی از هیچ چیز به میان نمی آورم جز دلی که گرفته است، دلی که امشب به اندازه دریایی اشک بارش هست، که اگر نبارد غمباد میشود...دلم یک نفر را میخواهد که بی ان که حرفی بزند، بی آن که قضاوتم کند، بی آن که بخواهد اصلا یادش بماند حرف هایم را روبرویم بنشیند و فقط گوش بدهد به من ...فقط بشود گوشی شنوا تا کمی تخلیه شوم...حالم آنقدر عجیب است که حتی به یاد ندارم که در اوج احساسات نوجوانی و اوایل نوزده بیست سالگی هم اینطور شده باشم...درون خودم، درون غارم آنقدر تاریک و نمدار شده که تمام وجودم پراز غم شده...امشب دلم گرفته است...واقعا گرفته است...