جایی هست که به خیالت رسیدهای به هر آنچه که باید، میایستی، پشت سرت را نگاه میکنی، همه آن کسانی،و آن چیزهایی که جاماندند تا تو برسی را نگاه میکنی، با خودت حساب و کتاب میکنی و در نهایت یا لبخندی عمیق به پهنای صورت میزنی و یا با خودت تکرار میکنی، نمیارزید، که ای کاش هیچوقت آن دومی نشود که اگر بشود چه حسرتها که بر دلت مانده باشد از آدمها و لذتهایی که کنارشان گذاشتی تا برسی.گاهی هم اینطور است، تلاشت برای رسیدنیست که نمیدانی ماهیتش چیست، فقط میدانی راهی را جلو میروی، بی آن که به مقصد فکر کنی.درست مثل یک جنگل نوردی میان ابر ومه که لذتبخش است اما اگر گم شی، اگر به تهش نرسیدی ممکن است تمام لذتش زیر سوال برود..اما آخر کار به این نتیجه میرسی که "لذت" مسیر میارزد حتی اگر تهش خوب نباشد.