ازم آرامو بگیر
دلخوشی هامو بگیر
اما احساسم رو نگیر...
نمیشود که به یکی هی مدام بگویی که خودت باش، هرجور راحتی زندگی کن ، یکی که روحش را لمس کرده ای، رفتارهایش برایت ملموس است و آنقدر میشناسیش که به قول آن شعر چارتار کوچه کوچه بلدش باشی در حالی که تو خودت نیستی، مصلحت اندیشی میکنی و جواب مهربانی های، ملاطفت ها، احساسات و رفتارهایش را متناسب پاسخ ندهی...ذره ذره آبش میکنی بی آن که خودت بدانی، ذره ذره احساسش را از او میگیری، خورد خورد او را میشکنی و نسبت به همه چیز بی تفاوت وسِرش میکنی بی آن که حتی شاید خواسته باشی...نمیشود که بگویی هرکس مسوول رفتار خودش هست در حالی که وقت هایی تنهاییش به تو پناه آورده باشد، وقت هایی ناراحتیش را پیش تو آورده باشد و تو اما "مصلحت اندیشی" کرده باشی و تنهایش گذاشته باشی تا خودش دخل خودش وسایه اش را در تنهایی اش آورده باشد...آن وقت است که یک نفر اینطور احساساتش پودر میشود، خودش برسر خودش آوار میشود، خودش روی دست خودش می ماند و غم های درون عالم خالی میشود درون دلش ... آن وقت است که هی بغض هایش را میخوردو دست خودش را میگیرد میرود در تنهایی و خلوت خودش، عمیق ترین غار دنیا را حفر میکند، دست خودش و دلش را میگیرد و میرود درون غار ...این میان شاید گم شد، شاید دیگر کسی پیدایش نکرد، شاید آب شد، شاد هم آتش گرفت و دود شد بی آن که کسی اثری از او ببیند...باید مراقب احساسات فروخورده آدم ها بود، یکی دست خودش را میگیرد وبا خودش میرود توی غار تنهاییش ، یکی پیله میتند به دور خودش تا پروانه شدن و یکی هم آنقدر شجاعتش را ندارد که بردارد و قید احساسش را بزند و آنقدر بغضش میترکد و اشک میریزد تا تمام شود یک روز و یکی هم آنقدر خوش شانس است که میتواند راحت بدون دلهره و ترس از احساسش حرف بزند و بازخورد خوب هم بگیرد، اما بدترینشان همان ها هستند که میروند بی ان که اثری از خودشان به جا بگذارند، بی ان که بگویند چطور آب شدند، دود شدند وچطور نسبت به همه چیز یکهو سرد و بی احساس و بی تفاوت شدند و تنها به تماشای سایه خودشان نشستند.