اولین بار بود که عاشق میشد، اولین بار که قلبش برای یکی بیشتر میتپید، یک حس عجیب و غریب ، تمام وجودش سرشار از احساس انگار باشد، اصلا انگار عقلی نباشد، دیوانهای که یک سره عشق در چشمانش شعله میکشاند، بعد کم کم گوشهگیر شد، کمکم حوصلهاش از ظرف دلش سر رفت، احساساتش سروی شد بلند که قدش از سقف اتاقش بالا زد، همان وقتها بود که نرسیدنش آغاز شد. با خودش فکر میکرد رسیدهاست، اما احساساتش در آسمانی بالاتر از آسمان معشوقش بود. تمام که شد، عادت کرد، به رفت و آمد آدمها، صبورتر شد، مهربانتر شد. فهمیده بود نه از رفتنی غمگین باید شد و نه از آمدنی زیاد ذوق کرد. اصلا همین از دست دادن بود که پختهاش کرده بود، همین تجربه باعث شده بود که قدر دوست داشتن را بهتر از عشق بداند. صبرش که جواب داد، یکی آمد با کلید قلبش. این بار قلبش دیگر از جا کنده نشد، بیقرار نشد، دیرتر عاشق شد، اما عاشق ماند ، دوست داشتنش ماندگار شد.