آدم ها عادت نمیکنند، فقط یک جا میفهمند که نه با کم صبر و طاقت بودن چیزی عایدشان میشود و نه با صبوری در امتداد سکونی که دچارش شده اند. آن وقت یاد میگیرند زجر کشیدن هم بخشی از زندگیست، جنگیدن همه زندگیست و برای حال خوب باید آنقدر دوید که صدای نفس نفست، نفس های عقربه ثانیه شمار ساعت را به شماره اندازد.... آن وقت است که اگر حتی آدم پرحرفی باشد، رو می آورد به سکوتی پراز فریاد، به پر بودن لحظات پراز هیچ، به پایان برای شروعی دیگر، به نهایت های منتهی ابتدا و به سکون هایی پراز جاری... این میان شاید آنقدر خوشبخت باشی که یک مراقبت باشد، همراهت شود و انگیزه به تو بدهد تا لحظه ها قشنگ تر و با صدای دلنشین تری سپری بشود و اگر آنقدر شانس و اقبال با تو یارنشود، شاید هم که در تنهایی به زندگی به این سبک هم عادت کردی و آن وقت از بعدش فاتحه خودت را هم خواندی...