آخر عاقبت فکر زیاد!
از ظهر دارم با خودم فکر میکنم که من واقعا آیا خوشبختم؟! هی مدام با خودم حرف میزنم...یک سری چیزهام هی مدام توی سرم دارن تکرار میشن.با خودم فکر میکنم پنج سال دیگه این موقع من کجام؟ از لحاظ مالی ، از لحاظ اجتماعی و شخصی کجای زندگی وایسادم...به تنهاییهام فکر میکنم.به این که آیا واقعا راضیم از این وضعیت یا نه! از شباهتی که با خیلی از همسن وسالام ندارم و از توقعاتی که از خودم دارم و کمالگرایی و ایدهآل گراییم. با خودم فکر میکنم که آیا من آدم موفقی هستم؟ مهندس موفقی هستم؟ تمام آدمهای حال زندگیم رو میذارم جلوم، با خودم به این فکر میکنم که چنتاشون باید واقعا باشن؟ چنددرصدشون فقط متعلق به حال من هستند و نه که من بخوام، بلکه زمان و روزگار ایجاب میکنه که یک زمانی از هم جدا بشیم...یادم به کارهای انجام نشدم میوفته، به حجم برنامه ریزی و کارایی که دارم واسه انجام دادن و به تمام کارایی که قول دادم به خودم تا پایان تعطیلات توی تنهاییام انجام بدم. اما...اما تو این بعدازظهر دلگیر تمام احساساتم خیلی یه دفعهای و یهویی سر شدن، نسبت به تمام مسایل یهو حس بی تفاوتی، حنثی شدن و سرد شدن پیدا کردم...حسی که شاید از فکر کردن زیاد بود یا نمیدونم هرچیزی.فقط این که میدونم گاهی فکر کردن زیاد اصلا آخر عاقبت خوبی نداره، همون اول کار باید فقط به خودم انرژی مثبت میدادم و میگفتم من دختر موفق، خوشبخت، خوشحالی هستم و قائله رو ختم به خیر میکردم نه مثل الان که حس میکنم یه دختر تنهای، غمگین و طفلکی هستم که نمیدونه در لحظه احساسش چیه واقعا!