دلم گرفته...
بعد از چهار سال دوباره دوستان دوران لیسانس دور هم جمع شویم، چقدر بزرگتر، چقدر پخته تر و چقدر همچنان اما نزدیک به هم...یک افطار دسته جمعی و دیدارها تازه میشود...اما به حال دل گرفته من افاقه نکند، از ظهر دلم گرفته بود و رفتار بعضی آدم های به نوعی مهم و به نوعی دوست زندگیم باعث ناراحتی و دلخوریم بود، آن که وقتی با یکی حرف میزنی حواسش به تو باشد، این که وقتی کسی حساسیت های را بر دیگری میبیند حواسش را بیشتر جمع کند، آن که حس نکنی دوست نداشتنی هستی در حالی که شاید کل دنیا هم دوستت داشته باشند...وقتی بغض میکنی و تنها دلت میخواهد سکوت اختیار کنی، همین که نمیدانی حرف ها را باید زد یا نه، همین که حس میکنی نمیتوانی بلند بلند حرف هایت را بزنی در حالی که حس میکنی لازم است همین حرف ها را زد...شاید هم دچار احساسات متضاد باشی، اما هرچه هست من در همین لحظات حالم خوب نیست، دلم گرفته، بغض دارم...همین