چه درونم تنهاست...
این روزها دوستانم بیشتر نگرانم شدند...هرکدام تکست میدن و احوالپرسی میکنند و میخواهند بدانند که چی شد و چی نشده...تا این که امروز حتی یکیشون پا را فراتر هم گذاشت و با اصرار میگفت تو عاشق شدی و من فقط میخندیدم و میگفتم شاید عاشق شدم حواسم نیست...راستش خودم هم درست نمیدونم چم شده.فقط اینقدر ذهنم درگیر شده، اینقدر حالم خوب نیست، اینقدر درونم تنها شده که مدام این شعر فروغ که میگه تمام هستی من آیه تاریکیست فروغ فرخزاد و این تیکه از شعر سهراب سپهری که میگه "چه درونم تنهاست" توی سرم تکرار میشه...همیشه اونقدر تنهاییم رو قشنگ مدیریت کردم و اونقدر خوب از پس خودم و زندگیم براومدم و ازش لذت بردم و به امید معتاد بودم که برای همه زدن این حرفا و شنیدن این که من فقط یه کم حتی خستم، این که روحیه جنگندگی قبلی رو ندارم، این که وا داده باشم، این که اون آدم پرانرژی قبلی که کوه رو هم جابه جا میتونست بکنه نیستم عجیب میاد...جوری که یکی از دوستانم دیروز با تعجب میگفت فاطمه؟ این خودت هستی؟ و من فقط تلخ خندیدم گفتم نه دیوونه دارم اذیت میکنم، من خوبم...نمیخوام کسی رو نگران کنم. فقط خستم یه کم.همین.مطمئنم استراحت بدم به خودم، یه کم به خودم وقت بدم و یه کم زمان بگذره بازم درست میشه همه چی....همون خدایی که همیشه مراقبم بوده و همون خدایی که بهش باور داشتم که این بارم هست.فقط میدونم یه کم این روزا روبراه نیستم.فقط همین.خوب میشم.مطمئنم.