بوی پاییز...
دم دم هوای پاییز که میشه آدم دلش یجوری میشه...نزدیک پاییز که میشه آدم یه استرس عجیبی می گیره یه جور یه حس عجیب غریب..فرقی نمیکنه سن و سالت چقدر باشه و چقدر از فضای مدرسه رفتنت فاصله گرفته باشی، باز هم شور و شوق بچه مدرسه ای ها تو رو هم تو شور و استرس میندازه...حس آغاز سال تحصیلی جدید در حالی که شاید دیگه مدرسه رفتنی در کار نباشه و الان یا دانشجو باشی یا کلا درسی دیگه نداشته باشی باز هم فرقی نداره...پاییز که میشه باز هم همون حس تکراری زود شب شدن ها و کم بودن روز تکرار میشه..همون حس غروبای پاییزی که با هر غروبش دلت هوای یکی رو میکنه که لزوما هم نیست...همون حس تکراری دل رفتنی که با اولین بارون پاییزی میاد سراغت ... همون حس برگ ریزون برگای زرد درختا و صدای برگا زیر پات و حس و حال شاعرانه ای که بهت میده...پاییز که میرسه انگار همه حسای دنیا با هم از راه میرسن و با هر برگ ریزون و هر بارون و هر نسیم پاییزی جلوت جولان میدن که تابسون تموم شده و فصل تازه شده...هنوز هم نمیدونم فصل پاییز رو دوس دارم یا نه ...فقط میدونم باز هم همون حس و حال تکراری هر سال داره کم کم نمود پیدا میکنه ...