روزهای سخت ....
گاهی سکوت عمیق ترین پاسخی میشه که در قبال همه چیز میتونی داشته باشی. آدم به سکوت کردن هم کم کم عادت میکنه وقتی شنونده های خوبی برای حرفاش پیدا نکنه. دلم واسه خیلی آدما تنگ شده، آدمایی که این روزا عمیقا بهشون احتیاج دارم اما مشغله های زندگی بهمون اجازه نمیده زیاد با هم حرف بزنیم. از حجم بی حوصلگی های اخیرم با تمام تلاشی که میکنم کم نمیشه...انگار خالی دارم میشم، اونقدر خالی که با یه تلنگر کوچولو بشکنم. یه موقعی مفهوم انگار خودم نیستم برام گنگ بود، اما من این روزا انگار خودم نباشم... اونقدر خستم که حس میکنم تمام مرخصیای عالمو هم بهم بدن کمه بازم. بازم البته ناشکر نیستم ولی فقط میدونم از این سه سال و نیم که گذشت اونقدری خسته شدم و هستم که دلم یه تغییر، یه هیجان بخواد. اونقدر سخت گذشته که اونایی که الان نزدیکن بهم دیگه نخوان ازم که صبور باشم، یا بخوان با رفتاراشون دلگیرترم کنن و کاری کنن که لحظه هام سخت ترم بشن... من هنوز امیدوارم اما و دارم واسه رویاهام تلاش میکنم. فقط کاش بتونم خودمو باز پیدا کنم، کاش بتونم شادی و انرژیم رو حتی بیشتر از قبل برگردونم. میدونم زمان میبره اما مطمئن هستم بالاخره جواب میگیرم. کاش اونقدر دور بشم از بعضی آدما تا اون وقت نزدیک بودنم کمی مفهوم پیدا کنه و بفهمن چقدر تلاش کردم... پ.ن: دلم که میگیره فقط باید بنویسم. حس و حال لحظه هام هست بالطبع پس دایما یکسان نباشد حال دورانم درست مثل تمام آدمای روی زمین.