وقتی خوب بشناسی
وقتی یکی را خوب شناخته باشی، به زیرو بم رفتارهایش آشنا شده باشی کم کم قلقش دستت می آید، کم کم میدانی چطور میشود خوشحالش کرد، چه چیز ناراحتش میکند، چه وقت باید با او حرف زد و چه وقت باید رهایش کرد تا به وقت خودش... همین که آدم ریز ریز وارد تنهایی آدمی دیگر شده باشد، جسارتش را داشته باشد نام خودش را از یک "غریبه" به یک "دوست" و بعد از آن به "رفیق" تغییر داده باشد یعنی یک بار سنگین... یعنی دانستن خوبی های یک آدم در کنار ضعف هایش، یعنی پذیرفتن تمام خوب و بدش کنار هم، یعنی بیشتر بودن وزن خاطرات خوب و شیرینت بیش از هرچیز دیگری. اینجور وقت ها بار سنگینی روی دوش آدم می افتد که نقاط ضعف آدمی را بدانی اما آنقدر شناخته باشیش، اونقدر نقاط قوتش چشمت را پر کرده باشد که دیگر باقی چیزها اصلا به چشمت هم نیاید. آدم وقتی همچین رفیقی دارد، گاهی میترسد، از تکرار، از عادت، از عادی شدن همه چیز و تازه میفهمد رفیق شدن شاید چندان هم سخت نباشد، اما رفیق ماندن، پای تمام تلخی و شیرینی ها صبوری کردن، آشتی کردن بعد از تمام دعوا و جدل ها، دیدن تفاوت ها و خندیدن بهشان و شاید که تلاش برای زنده و ترو تازه نگه داشتن این رفاقت است که باعث میشود ترس هیچ جایی در دلت نداشته باشد، میدانی این رفاقت به سادگی به دست نیامده و خودش تو را میبرد به همان ساحلی که باید...