غروب چشمان عاشق
Saturday, 3 October 2015، 08:52 PM
دیروز در جاده بودم.درست مثل دوخط موازی جاده بیانتها به نظر میرسید.وقت غروب که شد؛ چنان دوخط موازی به هم میرسیدند در دوردست، که انگار غروب برایت حرفهایی برای گفتن داشته باشد، غروب آتشینی که سرخیش به سرخی چشمان عاشق شبیه بود.فکر میکنم من رمز غمگین بودن غروبها را در جاده درست هنگام غروب در دوردستها پیدا کردم، دوخط موازی هم بههم رسیدهبودند، اما درست در زمان غروب،آن هم مشخص بود، با خون جگر خوردنها در دوردست، جایی که هرچه میروی نمیرسی. همیناست که تمام غروبهای عمررا هم که غمگین نبودهباشی اما غروبهای تنهایی را بد احساس غربت و تنهایی میکنی.
15/10/03