آدمها نمیدانند...
آدم ها فکر میکنند یک آدم همیشه هست، یک نفر همیشه مهرش نه پاییز است و بهاریست برای دوست داشتن، آن وقت خیالشان که راحت شد هی دلشان پی بی مهری می رود، هی میروند پی سرما، گرمای حضور آن آدم را یادشان می رود، بعد که دل آن آدم سنگی شد، بعد که آن آدم دلسرد شد، گمانشان میرود پی آن که مقصر اصلی هم خودش بود... آدم ها نمیدانند مقصر خودشان هستند، آدم ها نمیدانند خودشان قدر ندانستند، نمیدانند هیچکس لیاقت "بی مهری" ندارد، نمیدانند هیچکس آنقدر نفهم نیست که وقتی دلیلی برای نبودن نداشته باشد جز آن ها به ماندنش ادامه بدهد، نمیدانند تنهایی برای هیچکس آنقدر سخت نیست که فصل زندگیش را برای یک نفر تنها همان پاییز غم انگیزش کند، آدم ها هیچ نمیدانند، آدم ها نمیدانند...
صبحی که با بغض فرخورده از روز قبلش شروع بشود و از دلتنگی در حال خفه
شدن باشی رو نمیدونم چه صبحی اسم بذارم.