سر شده ام ...
یک جا هست آدم در زندگیش به آن نقطه میرسد که نسبت به بعضی احساسات آدم ها، به حرف ها و ابراز احساسات آدم ها "سِر" میشود، نه آن که آدم ها را دوست نداشته باشی، نه آن که عاشقشان نباشی که اتفاقا هستی اما نسبت به بعضی لغات، واژه ها، یا به چیزی مثل "عشق" بی تفاوت میشوی، به دوست داشتن آدم ها در امتداد زمان باورت بیشتر میشود و، به بی چشمداشت و بی توقع عشق ورزیدن و مهربانی ورزیدن باور پیدا میکنی. نه آن که دنبال نیمه ات نباشی، نه آن که تنهایی همیشه و همواره هم برایت دلچسب باشد اما سپرده ای به دست زمان، سپرده ای خودش یکجور غافلگیرت کند، سعی میکنی با تمام وجودت شاد باشی، به رویاهایت فکر کنی، بر سر دنیا رفیقات عزیزانت مهر و محبت بریزی اما انتظاری نداری، چشمداشتی نداری. سرِ شده ای تا زمانی که موعدش برسد که باز شاید حسی فراتر از تنهایی تک نفره را تجربه کنی. همین